آینده، صدامو داری؟

باید در همین لحظه ها دقیقه ها و یا حتی تک تک ثانیه هایی که به جلو می روند ایستاد دستی زیر چانه برد و سری به عقب برگرداند و کمی فکرد کرد. باید همین راه آمده خیلی خیلی دور که صدای قدم های گرمش تا اینجا حس می شود را دوباره از سر گرفت ولی در جهت عقب. طناب را قلاب کنی و دایره وار در هوا بچرخانی و پرتش کنی سمت دقیقه هایی که از آنچه هستی یک بود برایت ساخته تراشیده و بافته اند و حتی از خودت هم سبقت گرفته اند، دیوانه وار جلوی چشمانت در حال عبورند. هر کدام به پستویی خود را می اندازند برایت فردایی می سازند. تک تک شان را باید گرفت و به چوبه دار آویخت و دقیقکک های طفیل تازه متولد شده را باید دستشان بگیری و راه را آنطور که تو میخواهی جاده ی فردایت را بسازی نشانشان بدهی نه آنطور که بوده است و نه آنطور که تکه تکه ماجراهایی که از دیروزت به امروزت به ارث رسیده است برای دقیقه های حالت راهی تکراری باشد برای فردایت. عجیب دلم بازگشته است به گذشته. هوای اصلاح گذشته را دارم. کاش می شد فلش بک زد به ثانیه های  قبل، دقیقه ها، عصر اخیر یا حتی پنج سال پیش. بازگشت به قبلا ها و تمرین نه گفتن کنم. نه بگویم به آن چند چیزی که گند زد به امروزم. پشت بام خانه تک تک آن عمود های راستین حاظر شوم و به قصد جان به حریمشان داخل شوم. اجازه ندهم آن لحظه ها آن روزها اتفاق بیافتند. کل گذشته را زیر و رو می کنم و آن تکه های لعنتی بد را از هر سوراخ سمبه ای باشد بیرون می کشم اجازه ی رخ دادن شان نمی دهم... دست از آمال بردارم قطعا تکه هایی از گذشته در آینده یافت خواهد شد هر چند نه به آن وسعت و نه اینکه تو به دنبالشان باشی نه ، خودش بر تو عرضه می شود یک جور امتحان است امتحان از فصل های کتابی به نام گذشته که اگر خوب مرورش کرده باشی قبول می شوی.

.   افسوس صدای ما گوش حال را کر می کند و در نیمه راه به آینده شهید خواهد شد ولی هیچ بازتابی در گذشته نخواهد داشت.

    • سور‌نانیکـــــ
    • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

    گاهی احوالی بپرس


    یک چندتایی مثل خودت معرفی کن؛ برای وقت هایی که نیستی

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

    همان روز همان حس

    چونه های خشتی کاه گلی ات را آماده می کنی. پنجی آب از کشاله ی خیله ی گلی روانه تپه شلی می کنی و مشتی کاه برمیداری و شروع به الک کردن می کنی. پر کاه ها به سبکی هر چه تمام تر بر سطح تپه ی شلی فرود می آید. چنگ می زنی کاه ها و شل ها را با هم مخلوط میکنی. دست می بری و مشتی شل برمی داری دودستی دایره اش می کنی و قلش می دهی روی زمین که سفت شوند و بلندش می کنی می گذاری قاطی گلوله های خشتی دیگر. گلوله هایی که مانند گله ای از گوسفندان یک جا جمع شده باشند. گاری سر می رسد و چشم برهم زدنی خشت ها را بارش میبینی. گله بان می شوی... چوپان... می روی پشت بام و دونه دونه گله ها را در هوا از دستانی که پای دیوار خود را کشان به تو رسانده است؛ جست می کنی و می گیری... دست به دست می کنی تا به دست اوستا برسد. آفتاب مهربان است.آخر، پاییز است وفصل عاشقی.تو چه میدانی شاید آفتاب عاشقت شده است.. باد هم؛ نسیم وار می وزد عرقت را در میانه راه ورود به دهانت آرام و خنک می کشد و تو شوری آن را نمی چشی. پله های بام را دوتا دوتا پایین می آیی و خودت را مهمان یک سفره نان گرم و چای زنجبیلی و تخم مرغ تخته شده می کنی؛ کنار باغچه ی نم داری که عطر ریحون موج می زند به هوا.

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

    داشتم می شمردم که...

    [1] صداش میکردن حاجی ولی اصلا قیافه حاجی ها رو نداشت. من تنها خونه مونده بودم که منم پاشدم باهاشون رفتم. یه خیابون که رد کردیم فهمیدم تو بد جایی گیر کردم. تو کوچه پس کوچه ها می رفت هرجا دختر می دید کلشو از تو پنجره میاورد بیرون متلک می پروند و ازون حرفای نازیبا. دانشجوها که کلاسشون تموم شده بودن رفت جلو دانشگاه و دنبال دخترا راه میوفتاد. منم مونده بودم چیکار کنم تا نزدیک دختری می شد خودمو پرت می کردم پشت صندلی. تا اینکه کلاس 6 عصر رو بهونه کردم و تونستم از دستشون فرار کنم. جوونی بود که پول و یه ماشین پارس تر و تمیزی هم داشت. همونجا بود که فهمیدم اگه جوونا تو اوج جوونی از لحاظ مالی تامین باشن برای کارهایی که یه خرده شرم توش باشه هیچ ابایی ندارن.

    [2] اخیرا پیرمردهایی اطراف خودم می بینم که کله، کچل شکم، گنده به طرزی که افتاده رو کمربند؛ و پولدار.(دلگیر نشید بابای خودمم کله کچل و شکم گنده هست ولی آدم خوبیه و پولدار هم نیست) که اگه باهاشون هم کلام بشی لب کلامشون حول دختر و مشروب میچرخه. یکی شون چند وقت پیش از بس مست کرده بود با یه اهنگ ملایم که تو عروسی موقع غذا دادن داشت پخش میشد وسط داشت فجیع میرقصید. که بچه هاش اومدن جمعش کردن.

    اگه قراره که یه پولدار بشم و تو پیری اینجوری بشم پس دعا میکنم که به پیری نکشم؛ هرچند نمی تونم دعا کنم که پولدار نشم.

    [3] رمز گوشیمو باز کردم که یه 700 تومن رو با دوتا 400 تومن جمع بزنم با یه 320 تومن و یه 180 تومن و دوتا قسط 150 تومنی لپ تاپی که قرار بخرم رو حساب کنم که چشمم خورد به ویجت نهج البلاغه که نوشته بود "هرچیز که شمردنی باشد از گزندی به نام پایان در امان نیست"!!

    [4]احسان: چه خوبه مثل این یارو (تو فیلمه) بی دردسر این همه پول گیرت بیاد.

    من: فقط باید مواظب باشه باهاش دردسر نخره. 

    • سور‌نانیکـــــ
    • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

    یک مرز

    هوای صاف روبرو را می نگرم و در اندیشه ی گرد و خاک پشت هستم

    خاک آشفته ی پشت تهدیدی است برای آیینه

    زمین هموار شفاف روبرو ترک برمیدارد

    ...آنگاه که هوای پشت پس است

    آیینه شفاف نیست 

    و من مانده ام یک پشت یک رو، کدر

    و یک مرز... همین جا که مانده ام در راه

    ته نشین می شوم در فضا

    جنسی از گردی یک گلوله گرد

    قدم در راه آیینه برمی دارم

    ...هوای مه اندود روبرو را می نگرم...

    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۳۰ مهر ۹۵