این هوا کمی گریه کم دارد

مرا التیام گردی میم حدقه شده بر پهنه ی عریض سینه ات شوقی طویل در انداختن زنجیر دست پشت قامتت درون گودی، بالای تپه ی یله شده بر پهنه ی مکان، نظاره گر طواف چشمهایم بر ظرافت طبع وجودی است که مرا علاقه‌مند به همچون تویی کرده است که فقط پای رفتن داری. تنِ لش خسته ِنرسیده به قامت آرزوهایم درون ترقوه ی نحیف ات لانه کرده و من هم گردن نهاده بر لبه ی سقوط آزاد اندامت، ساختمان این هندسه را امیدوارانه خواهانم.



- تو به من پا هم ندادی ولی من دلمو بهت دادم. چیپس هم برات باز کردم حتی
    • سور‌نانیکـــــ
    • يكشنبه ۸ ارديبهشت ۹۸

    تو یکی جات اینجاست

    -جای خالی حس راستین ادغام شده در شک، به عزم عزلِ وجود لاینفک هستی از پیکره تهی وار دامانت در هستی، لَم داده بر بلندای دامنه ی مرکز خِشتک دَنی و دمیدن جواب در فلوت رستگاری در پاسخ به چِرای چرب دُنبه ی گوسپند صفتت، بع بعِ برآمده از دردِ نبود یک بود و جا دادن به هوای کثیف تولید شده ناشی از استنشاق حال مسموم آغوشی که غروب درآن جا گرفته مدام در بغلم حس می شود.
    --با من بیا قدم بزن لذت هضمُ بلع غروب خورشید کنار پرسه های به بار نشسته از حجمی تردید درون خیال باطلت در اصل توجه به بودنم ذهن آشوبت را راهی راه عُرضه ی عرض خیرْ پیش، به تن نحیف دلربایی که در وساطت میان بلع شیرین آبدار و شریعت تفکری مشروع جداً به جانم میچسبد را میکنم، عوض نمی کنم!
    ---آرام درون خوابم حل شو ای بغض نم دار تکیه زده بر آخرین تیر چراغ برق انتهای راه دوست داشتن. دیگر برای من لذت غروب آفتاب به هوسناک بودن نزول قطره های باران روی تن لختت نیست.

    .:. تو یکی جات اینجاست توی بغلم روی پام دستم دور کمرت نفسم توی صورتت
    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸

    دستِ بستِ

    دستانش را گرفته بودند


    از پشت بسته بودند


    من در خفا به وضوح خفه شده بودم


    تاریکی روشنایی را بلعیده بود و کورسوی امید در عمق سیاهی سوسو می‌زد


    فریاد وروم کرده آرام داد می‌زد


    . . دل در گرو دستان بسته بود

    • سور‌نانیکـــــ
    • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

    هی راه به راه

    در کشاله ی روزهای پس افتاده دستی پرت میکنی و بیخ گلوی منِ آن روزی که شبش با تفکرات مملو از شک به وجود راستینِ دست، در آستینِ شُل شده ی بی رمق که جان مخوفِ به داد رسیده از فریاد، هق هقِ تند تندِ ضعیفه ی درونِ ناشی از در به استیصال مانده در موکب زمان بی ترمز که حتی صحنه ای مخدوش نیز در به راست راه دادن آن راستینْ ظاهر گوی سبقت از کمال وحدانی گرفته را میگیرد.
    من نیز یواشکی روی شیار بیرون زده از پنجره ی اتاقت خاطره سالگرد ارتحال مقام شامخ دلبرت را تسلای خاطرم کرده و با دستی زیر چانه اشکی در چشم شوقی در گودی صدای خفگیت را با شمردن مویرگ های چشمانت ضرب میگیرم.

    • سور‌نانیکـــــ
    • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸

    من گوش

    حس کن. خوب بگیر تو دستت و حسش کن. دستپاچگی هایی ک وجود نداشت قبل از آنکه بیایی و من در حال و هوای مشاوره دادن بودم. وقتی ک نقاشی اندامت با پشت زمینه ای تاریک در کنار شاگرد نقش بست اصلا بگیر تو دستت خودت حسش کن احترامی که نمیدانم از کجا پیدایش شد و من سیخ ایستادم معلوم بود حاصل محاسبه ای در طول و عرض بود که در آنجا در چهارچوب نمی گنجید. انگار در تک تک سوراخ هایم ساز عروسی کوک بود وقتی گوش جان میدادم به حرف هایی که اصلا به من هیچ ربطی نداشت. انگار در صدایت لوازم لالایی هایت برای من کوک بود وقتی چهار انگشتی موهای بی حس ام را نوازش میکردی. نرمی، برایم، از تو در کلمه بیرون آمد و در دنیا شیء شد. دنیای شب و روزهایم را در قاب متوازی الاضلاعی خلاصه کردی که نصفش در عناوین حرفاییست که زدی و رفتی و خوب میدانستی و هنوز هم میدانی چه در فکرم میگذرد. آره درست است خودت را منتظر نگه دار. مال من میشوی عزیز جان؟ یا باید خاطرم را با مرور خاطراتت مکدر کنم. .

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۸