-جای خالی حس راستین ادغام شده در شک، به عزم عزلِ وجود لاینفک هستی از پیکره تهی وار دامانت در هستی، لَم داده بر بلندای دامنه ی مرکز خِشتک دَنی و دمیدن جواب در فلوت رستگاری در پاسخ به چِرای چرب دُنبه ی گوسپند صفتت، بع بعِ برآمده از دردِ نبود یک بود و جا دادن به هوای کثیف تولید شده ناشی از استنشاق حال مسموم آغوشی که غروب درآن جا گرفته مدام در بغلم حس می شود.
--با من بیا قدم بزن لذت هضمُ بلع غروب خورشید کنار پرسه های به بار نشسته از حجمی تردید درون خیال باطلت در اصل توجه به بودنم ذهن آشوبت را راهی راه عُرضه ی عرض خیرْ پیش، به تن نحیف دلربایی که در وساطت میان بلع شیرین آبدار و شریعت تفکری مشروع جداً به جانم میچسبد را میکنم، عوض نمی کنم!
---آرام درون خوابم حل شو ای بغض نم دار تکیه زده بر آخرین تیر چراغ برق انتهای راه دوست داشتن. دیگر برای من لذت غروب آفتاب به هوسناک بودن نزول قطره های باران روی تن لختت نیست.

.:. تو یکی جات اینجاست توی بغلم روی پام دستم دور کمرت نفسم توی صورتت