اعتماد نیمه جان من بخواب

مقدمات سفر را چیده بودی. کجایی الان. شمال و جنوب را به هم وصل کرده بودی و دل دل می کردی که شمال؟ یا جنوب؟ اصلا تو بگو سورنا. من که پایه شمالم. خودت را به بهار نرساندی. گیر سرمای خشک دی شدی و مانند تزریق ده میلی مورفین در خود دولا شدی و به خواب رفتی. آوار هجوم آور اعتماد و خاطرات خوشی که یک به یک لای روزهای سرد زمستان، بهمن به راه انداختند؛ پل رابطه را مسدود کردند که راه بازگشت سخت دیده می شود. دست سرد بی اعتمادیت روی قلب داغ نوجوانیم حس میشود و وجب به وجب خاک باغچه حاصل خیز خاطرات را خشک و بی حاصل میکند. ضرر در من به اوج رسیده. احساس میکنم آن قسمت از وجودم که پا به پای تو می خندید و رضایت داشت دچار حریق خیانت شده است. مانده ام در دیدار بعدی مان چه کنم. بمانم و گرم تحویل بگیرم یا که سر به زیر بگیرم و درحال و هوای بی محلی راه کج کنم.

    • سور‌نانیکـــــ
    • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶

    عقلی در سینه شوری در سر

    خود را سرازیر در خود کرده و پی خویشی از خود میگردم. واژه ها را ردیف می کنم تا به شیک ترینشان برسم همان که پشتش کشتارهایی است برای هر شیک پوشی که دهان بیضی را پشت بند قاه قاه خنده ای خرناس می کند که از وجودش چکه های نجابت وار تهی کننده ی کاسه ی چشمان سیه چشمان است. خنده ی ناگهانی نابرآمده از عمق را به عمق سوق میدهم و لب به هم فشرده اندیشه وار می خندم که بروز از غرور و روشنی دهد. اندیشه را سپر گیجی و دلتنگی کرده و با حفظ شخصیت جواب طبع شوخ را مصمم داده و شخص خاطی را روانه اندیشه خود کرده و بدرود را با آقا، کرده. همگان را فارغ از ژست و اندیشه خود؛ حواس را پرت لودگی یک کامیاب میکنم.

                                                2

    احساس بود، شیرین بود، بد بود، بوی چشمان قرمز و رنگ لب های آویزان و طعم گودی کمر می داد. هوا را می شد نفس کشید ولی با بغض باردار شده بود و درون ریه هایم زادولد می کردند. حجم سنگین خواستن را که منتهی بود به نداشتن روی دلم سنگینی میکرد. بغض گلویم را گرفته بود درست مانند وقتی که با معلمی دعوایم میشد. معلم نارس امشب را باید دم کلاس کشت. پونزی به قد تمام احساسم روی صندلیش بگذارم که قبل از بله گفتن هوارش به آسمان برود که تنگیش موجب نشود گوش حضار از گفتن رضایتش تیز بشود. چقد دوست دارم آن پونز گوشتی باشد و آن سیب تا نصفه خورده ی پرت شده به سمتش، پلاستیکی.
    تمام حواسم پرت احساس خوشی بود که برایت ساختم و با شمارش تا سه، جمله، پرپر شدن همه شان را می دیدم. اهمیت، واژه ایی بود که بارها در تنم رفت و آمد داشت که این چنین شد خب به درک ولی نه او آنطور بود. تغییر درونت رسوب کرده بود و عشق را به مرحله آخر سپردی یا شاید هم لابلای دارایی هایتان میافتیدش. تغییر را می شد پشت پرده ات هم دید که هیچ شباهتی با قبلا نداشتی. هرچند که باز همان نبودی ولی هر تغییر با گرفتن یک سری چیزها، اساس چیز های دیگر را میگذارد و من خواهان چیزت شدم همان دم.

                                                    lips

    آنت را به من بده. آآآآآآآآآآآآآنت را به من بده. چقدر شکم برامده ی حریصم به گودی امن کمرت نیاز دارد. بیا و راه بیا میدانم دلت که هیچ چشمت میخواهد چون دلم به چشم هایم اعتماد دارد. ستبر اگر در توصیف سینه های تو باشد من خواهانم. نرمش میکنم. دلم تپ تپ زنان در تقارن با دل زمخت توست کافیست دست در پشت گردنم حلقه کنی الباقی را روان کننده خوب می کند.

    . ای تن نحیف تنها، در شب خلوت تاریک پتوی خود فرو رو که راهی جز رهایی از بودن با حس تعفن یک مُرضِء نیست.

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶

    ای خوش کمر سعه ی صدر

    فکر از بلوند میکشد بیرون و فرو می کند در سیاهی موی مشکی نرم که با بالا و پایین رفتن ها موجی در خود به راه می اندازد که دهان صد نیک را چاک میکند و آب از لب و لوچه، حلقه آویز پیراهن و شورت میکند. انگشت به انگشت سوار بر یکدیگر تا ابتدای حلق رفت وآمد دارند. خوب می داند که چهره ها چه غلط اندازند و زیر زیرپوش حرفی مخالف هندسه بینی و لب ها دارد که عمدتا سیه چرده و زشت وعبوسناک اند ولی چه می شود کرد آنجا که عریان نیست ناچار باید دل به همین گردی داد که حداقل یک هیچ عقب نباشی. تو که سبزه ای و من بسیار بسیار دوستت میداشتم نمیدانم آن پایین ها در حال حاظر چه خبر است. از آخرین بازی دکتر بازیمان پاچه شرم که بالا بکشم راضی راضی بودم. بگذار راست و پوست کنده بگویم، من حریصم خیلی بیشتر میخواهم. همه چیز خوبت را میخواهم هرچند از عموم بد باشند. آن لحن حرف زدنت و آن خنده های ریز و چشمان بادمیت که وقتی میخندی دست به دست هم میدهند که این حس جنون و شهوت چنان پر میکشد که حاظر نیست فکر بودن تو را، در رخت خواب یک خوب موقعیت دارا، کند. یک چیزی پشت گوشم شب و روز میگوید که به من فکر میکنی. من عاشق نشده ام و خوب نمیدانم چیست. ولی این را خوب میدانم الان چند سالی است که اصلا از ذهنم بیرون نرفته ای من حتی تا مرحله پوزیشن ها و اسم انتخاب کردن هایمان هم پیش رفته ام؛ چه با دیدن آن دختر مانتو زرد خوشکلی که جلو سالن آمفی تیاتر بود با آن ناز و عشوه اش و چه آن دختر خوش استایلی که یک دو کنان پله های روبرویم را بالا میرفت رقابتی با تو در میان نگرفت. میبینی این ها همه ظواهراند آنچه که میماند و همیشه قند توی دل من آب میکند خنده های ریز و صورت دوست داشتنی ات هست هرچند که کافی نیست ولی میشود سر کرد.

    تو خیلی سفتی، در تصمیم گیری سرحالی ولی پوست شلی داری، دهانت آبدار است قشنگ معلوم است وقتی از ته دل میخندی لثه هایت خیس خیس اند ولی حرف هایت نیش دارند. جسمت بغلی و خوش آغوش و سینه خوش استایلی داری ولی به این راحتی ها تن نمی دهی. دنبال بهترین هایی و من برای تو در ردیف معمولی ها هستم. در فکرم میگذرد همین روزها کنج خانه تان گیرت بیاورم و با اجازه ات دستت را بگیرم و بعد ببوسمت شاید . . .

    آه که چقدر دوست دارم تو را هر موقع تصورکنم که اینجایی که راستای ضلع مرکز گودی نافم مماس بر بینی ات باشد.

    :: و مادرت این تهیه کننده یک رقابت شگفت انگیز بین زیبایی و موقعیت اجتماعی که شب و روزهای این ایام فقط ژاژ میخاید را تحسین میکنم که مسبب دو انتخاب پیش رویت است؛ زبان ممتاز اخروی مادری و دهان حریص و یا حماقت بسیار تنگ، لذت بخش و آبدار کوچک!

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۱۹ بهمن ۹۶

    کفه برابر

    سورنای دنیای نرسیدن ها در آرزوی رسیدن به خواسته هایش تقابلی میان نشستن و برخواستن دارد و سعی در تراز تُخم در کفه ی چپ و دِل در کفه ی راست با میزان خواسته ها در ترازوی بی صبرانه ای دارد که از آهنگِ پشتِ زمینهِ جوِ سنگینِ خاطراتِ روزهای خوب و تلخ بیرون کشیده شده است در کنج تاریکی اتاقش کز می کند و خود را به باد سایه ها می دهد.

    و سرانجام درشبی منتهی به سحر خورشید نوپا را نظاره گر مینشیند در انتها همزمان با قتل طلوع، غروب را همراهی می کند.

    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۲۹ دی ۹۶

    سازت را بزن من به انتظار تو نشسته ام

    نفس زنان گامهای سنگین آرام را برمیدارم. تاب دویدن ندارم کشان کشان خود را به گلوگاه پرت دامنه کوه میرسانم. تعقیب اینجا تمام میشود و من دیگر گریزی ندارم. می ایستم و شیب ملایم روبرو را به تماشا میگیرم. آینده ای را میبینم با دورنمایی تا نوک قله. در فکرم میگذرد درختان را قطع کنم و با چوبشان حصاری تا انتهای شیب بسازم. خروسی را روی انتهای حصارها قرار داده ام که مجبور است مرا با گیتارش از رویا بیدار کند. مترسکی ساخته ام وسط مزرعه ام که کلاغ های لاابالی و ترک تحصیل کرده را بترساند. گاوهای زبان نفهم مزرعه ام را دستور داده ام هر صبح با کاور مخصوصی بسان گارسون ها شیر تازه ی صبحگاهی ام را آماده کنند. به خوک ها گفته ام که زمان جفت گیری مقداری را بیرون بریزند که بویش نشان از زیست موجوداتی با گرایشی جنسی در این منطقه بوده است. سگان مزرعه ام را وحشی بار آورده ام که پاچه ی هر غیر وحشی را بگیرند. به اسب های مزرعه ام فهمانده ام که هر غروب دور تا دور مزرعه را مسابقه دهند و شیهه ای سر کشند که بازماندگان بفهمند نسلی از حیوانات وحشی اینجا زندگی میکنند که بویی از نجابت نبرده اند.  خروس مزرعه ی خشک و بی حاصل من، سازت را بزن من خوابم را کرده ام.

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۹ آذر ۹۶