آبیِ تُرد

شب به انتهای درازای خود رسیده است و من تاب چکه کردن هایت را ندارم. سر به زیر بگیر و در کجی خود فرو رو. دستم گرچه بر سرت مستدام است ولی فعل خواستن  واقعا در تو نمود توانستن، می کند نه دست هایی که از یک من فرمان میگیرد. قدرت چکه هایت را به دست بگیر و مرا آواره‌ی زانو های چمبر زده ی نشسته نکن که شاید دیدی انتها خود را در شورت شب خالی کردم و کاری نتوانستی به پیش بری.

    • سور‌نانیکـــــ
    • چهارشنبه ۲۳ فروردين ۹۶

    خود خجالتی

    متنفرم از این کلمات منزجر کننده بی آبرویی نشات گرفته از یک مغز هات که نه حیف به مغز؛ را به معنی آلت بخوانید. اینجا را به طور عمودی که حاصل سه خط عمود منصف می باشد را ترک می کنم. کارگردان ساعت یک ربع پیش صحنه را به طور ناعادلانه ایی طی تقسیمی نابرابر در آغوش هم خوابی های دریدگی داده و سخن از دخول و خروج تمام منیتی است که حرف از حیا، پس پرده است.

    در پی گفت و شنودها بغض سخت افسوس و کمی ترس، ترس از ریزش این سقف، را میبلعم و در گلوگاه لبخندی نثار جان جمع می کنم و در ضریح ساکت خویش فرو می روم و به  هجوم تک تک اصل خود با چشمانی دودوزنان از محافظت حقیقت اصل نوید می دهم ولی خوب می دانم در پس این چشم های نگران، خبر تلخ ذره ذره زوال رفتن اصل را می دهد. از درون دخیل می بندم و غرور را خمیازه های خواب صدساله را طلب می کنم.

    دست غرور خفته را تا قامت راستش همراهی می کنم و ناقوس برخاستن را علم گوش ها می کنم واز نگاه های ریایی، رقص واژگون را دور از باکره های حرمسرا از سر می گیرم.  

     

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

    ندای خواب

    دست فقط روی دست  و چیزی جز خاموشی فهم لب باز نکرده است.
    و همچنان طبق معمول لبخند ظاهر رضایت بر لب آمده و فعل را تصدیق می کند.
     لب ها نمی کند و زیبایی کلماتش را از دست می دهد و زیبایی برای چند لحظه خلاصه می شود در روی صورت
    نقش سیاهی پررنگ
    و صدایی نیست ندایی نیست پندی نیست تذکری نه
    پرده پاره شده بود
    آنچه از تاریکی چشمک میزد فنا بود

    • سور‌نانیکـــــ
    • دوشنبه ۱۵ آذر ۹۵

    getaway

    ...که دست منیتش به سمتم دراز می کند من می دانستم از زمانی که صدای ماشینش را شنیدم دلم آشوب شد. دست خودم نبود فقط نمی توانستم باور کنم. باید که همانطور که قبلا خانه را با آن سقف بتنی اش ترک کردی که مبادا با هر تکان دو نفره ی فنرهای تخت فرو بریزد این خانه هم ترک می کردی؛ این که سقفش چوبی است!. نه این بار من باید بروم بیرون چون تو آن نفر دوم روی تخت بودی.
    گمشو نزدیک من و جانمازم نشو.
    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

    دو دو به نفع داور

    تو الان به چی خندیدی؟ به انتخابم یا به شرایطی که دارم و هیچ نقشی تو داشتنش نداشتم؟

    -... ممم به شرایطت

    فکر میکنی مقصر منم؟

    - اولاش نه ولی خب میتونستی بهتر از اون اولت بشی. خودت یه نگاه به اولای زندگیت بنداز.

    ولی من تلاشمو کردم

    -فعلا که اینجوری نشون نمیده

    بی انصاف نباش همش که من مقصر نیستم. یه خردشم...مثلا یه خردشم بنداز تقصیر خدا

    -خدا؟!

    اره... شاید خدا نخواسته.

    -که ماها هم تو رو ببینیم نشیم عین تو.

    عه دوباره خندیدی. دو هیچ به نفع من

    -عه خب خودتم خندیدی

    کی؟

    -همین الان

    لبخند بود که

    -حالا هرچی... دو یک. راستی واسه پول هم به بابام گفتم.تا شب میفرستم برات.

    بابات؟!

    -اره مگه چیه یه جوری میگی باوباوت. نگفتم واسه تو میخوام که... باز چی شد؟

    هیچی.. فقط قبل ازین که به تو بگم به خدا گفته بودم.

    -خب تو فکر کن خدا به من گفته.

    خدا که اینجوری نمی خواست. پس از کی عبرت می گیری؟

    -من زندگی خودمو کردم دیگه وقتشه شرایط تو هم تجربه کنم

    اگه تو هم بشی مثل من پس این وسط خدا کیه؟

    -نمی دونم... نمی دونم شاید بابام



    • سور‌نانیکـــــ
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵