۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

ژن بی ملاحظه

اینکه جلدی از روزگار خود را آغاز می کند که باشد، بله بگوید و پس از آن صدای دست و شادی برخیزد یا نه، بانگ بغض در سینه خفه کند و هیچ نگوید کار ندارم.
باشد، به ضرب نگاه های خشم آلود خان بابا انگشت تلخ یک من عسلی را بلیسد؛ یا نه، این انگشت نتیجه دلدادگی های پر از مهر باشد. . .
که بله بگوید بلکه خود را از سر پدر و مادر وا کند. وقتش هم گذشته است این شتر اولی و آخریست این نه؛ پس کی دیگر حاظر است بیاید؟ کی قرار است بیاید؟ . . . کار ندارم.
دستش لطف جان دارد هر چند زمخت است و ترک دارد.
پایش؟ کف پاهایش بهشتی است کهکشانی. خوب میدانم خوشبختی ام مارپیچ وار مابین این ترک ها خفته اند پس کی؟ ببوسش.
طاقت دیدن چشم هایش را ندارم. گریه ام میگیرد.
حس قلب مهربانش آنجا که گفت عمل نمی کنم؛ میمیرم بچه هایم گرفتار میشوند. خودش را وقف کرده است. شکی نیست.
منتهی زندگی دستکش آهنینش را پوشیده و مدام تبر به این ریشه می زند. این که میبینم و مدام جلوی چشمم است درد است. 
مگر آن یک من عسل چه داشت که چند برابرش می خواهد.
آن شیر زن سینه سپر دیگر یک پیاده نظام پیر میدان است فقط میرود؛ می رود آنجا که صحنه تمام می شود؛ کات.
من مزخرف لعنتی حق ندارم اینها را بگویم وقتی یک ظرف کمکش نمی شویم. یا این قدرت را ندارم که کاری کنم جلوی چشمانم پیر نشود.
باید بروم دیگر طاقت دردش ندارم. دیگر طاقت این حال و روزش را ندارم. باید بروم فعلا این بهترین راه است.
    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

    مشت کور

    دست از خود شسته ام و رخت خود را آویزان طناب ها کرده ام. کنجی از طناب جمع شده ام و در خلوت خویش فرو رفته ام بلکه این سکوت حراف، همدرد افسوس های دست نیافتی هایم باشد.

    آن ناتحقق یافته هایی که پیش قدم هایم یک به یک سلاخی شدند. آن جاده های در دوردستی که هیچ صفحه ی خوبی برای تاریخ نمی سازند. 

    نیک این چیزها را خوب میدانست.

    دست هایش خوب حرف می زند یک دهان و دو دهان که نیست. کافیست مشتش را باز کند آن شیارها همه دهان می شوند. 

    مشت کور دل سنگ با یک قطره اشک که سیاهی روی گونه هایش را میشوید دهان باز می کند.

    سرش به آسمان است ولی حرفی نمی زند.

    من میدانم بین ما یک خدا هست که دلگرمم به بودنش.

    ...که می شود سرش داد زد.

    که می شود...

    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

    بازی

    1. بازی snake، همون بازی مار بود تو گوشی های نوکیا که تو یه صفحه تقریبا 2, 3 اینچی حرکت می کرد و دونه هایی که تو تصویر ظاهر می شد میخورد و بزرگتر میشد. اومدم کد ظاهر شدن اون دونه ها رو عوض کردم یه جوری که بهش مختصات دادم که مثلا تو این x وy هایی که برات تعریف کردم باید ظاهر بشی. وقتی بازی رو شروع کردم خودم میدونستم که اول مثلا تو چپی ترین قسمت صفحه ظاهر میشه بعد تو راستی ترین قسمت صفحه(طبق مختصاتی که بهش دادم و خودم دقیقا میدونم که اینجاها ظاهر میشه). خب مسلما اینجوری کیف نداره؛ وقتی که بدونی دونه ها کجا هستن و بازی هیچ لذتی نداره. اومدم همون کد رو عوض کردم و یه رندوم براش تعریف کردم. جوری که یه عدد تصادفی میده که شامل مختصاتی از صفحه باشه رو میگیره و اون دونه هه ظاهر میشه که کاملا تصادفی ممکنه از هرجای صفحه که من هیچ اطلاعی ندارم دقیقا کجاش، ظاهر میشه.

    یه موضوعی که هست اینه که میگن خدا از بدو تولد میدونه که فرد بهشتی هست یا جهنمی.

    اگه اینجور باشه مثل همون مورد اولی هست جای مختصات دقیق صفحه رو میفهمم. و قطعا اینجور زندگی هیچ انگیزه برای ادامه تو آدمی به وجود نمی آره. بی هدفی. بلاتکلیفی.

    ولی اگه اون قضیه اینکه خدا میفهمه یا نه رو بگم نه اینجوری میشه توضیح داد که خدا خودش خواسته یه اینجور سیستمی رو پیاده کنه که نتیجه نهایی اینکه این فرد بهشتی میشه یا جهنمی (که اون دونه هه کجای صفحه دیده میشه) بستگی به رفتار و سکنات خود فرد داره( بستگی به اون رندومی داره که گرفته میشه و جواب این رندوم هم کاملا یه عدد تصادفی نیست و بستگی به کدهایی داره که براش تعریف میشه، که ممکنه از بین یه سری عدد خاص باشه یا از سیکل ساعت). اگه بین کارهای خوب و بد(همون کدهایی که تو رندوم براش تعریف شده فقط بازه خوب تا بد داشته باشه) بخواد از بهشتی و جهنمی بودن مشخص باشه هیچ جهنمی مطلق و بهشتی مطلقی وجود نداره یه قسمت تصادفی ( که از اعمال فرد نتیجه میشه) بین این دوتا خوب و بد هست. که شیب هر قسمت بیشتر باشه باعث میشه فرد جایگاش اون سمتی باشه.

    خدا خودش یه همچین برنامه ریزی کرده ولی از جواب آخرش اطلاعی نداره که البته این موضوع هم براساس حکمت ش هست نه از روی نقص.


    2. یه جوری شدم که بخوام شاد باشم و یه ذره شیطونی کنم ازون بالا چشم غره میرن برام که تو بزرگی باید الگو این کوچیکا باشی و ازین پایین هم دستمو میگیرن میگن عمو عمو دولا شو سوارت بشیم!! :/

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    دست از طلب، تو بشوی

    دست از این کهنه رباط بردارد و گوشه ی جامه را رها کند. این تن توان کش آمدن ندارد.دایره‌ی خشک است و با نیشگونی آوار سر می شود.

    به دنبال تنهایی و کنج این دایره برای خلوت، که محتکران به قیمت گزاف خواهند داد.
    که جایش می دهد به تشویش های پیاپی. قاطی همان اجناس بنجل چینی  و برایت لقمه میگیرند. بخور ترس است.

    چرخ می چرخد و این تکرار می شود. خواب، بیداری ، آری کابوس
    که مگر دست بکشد کوتاه بیاید کوتاه بیاید کوتاه کوتاه اه اه . . .   .

    حرفی می زنی ها کو  تا بیاید... هست همیشه.

    یا دست بردارد از روی دست و بشکند این حلقه را. من، نیم دایره، تمام قد خودمم.
    یا پایان دهد این تعقیب و گریز را و پیشکشم بفرستد آزادی.
    یا کله بچرخاند و راه به جاده ای دیگر بگذارد. برود آنجا که انتهایش خوش است؛ و او را منتظرند.
    نه اینجا که بر سر سرش جایزه است.

    چشم از روی این تشویش بر میدارم و خب؟؟ می گفتی؟

    به افق یک صحرای دل انگیز چشم دوختن خوب است.
    و گاهی هم رقصی میان این گردباد دواست.

    دست از طلب تو بشوی


    کاری اش نمی شود کرد در استخوانند.




    .   اینکه نیست نه  هست ش آزار هست.

    .   نخوانید و نخوانید و نخوانید مگر بخوانید و بگذارید و بگریزید.

    • سور‌نانیکـــــ
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

    ناخلف

    عقل سلیم در دهان فقط جوش میخورد.


    نعل طلایی رنگ خر به پا


    پشتش جهنمی است


    ظرف ایوب پس میزند و چنگیز را لاجرعه سر میکشد.


    هجوم می برد به قلب آدم و از سینه ی حوا فرزند ناخلف را سر می برد.



    براستی که قاتل قابیل دیگری است.


    • سور‌نانیکـــــ
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵