اینکه جلدی از روزگار خود را آغاز می کند که باشد، بله بگوید و پس از آن صدای دست و شادی برخیزد یا نه، بانگ بغض در سینه خفه کند و هیچ نگوید کار ندارم.
باشد، به ضرب نگاه های خشم آلود خان بابا انگشت تلخ یک من عسلی را بلیسد؛ یا نه، این انگشت نتیجه دلدادگی های پر از مهر باشد. . .
که بله بگوید بلکه خود را از سر پدر و مادر وا کند. وقتش هم گذشته است این شتر اولی و آخریست این نه؛ پس کی دیگر حاظر است بیاید؟ کی قرار است بیاید؟ . . . کار ندارم.
دستش لطف جان دارد هر چند زمخت است و ترک دارد.
پایش؟ کف پاهایش بهشتی است کهکشانی. خوب میدانم خوشبختی ام مارپیچ وار مابین این ترک ها خفته اند پس کی؟ ببوسش.
طاقت دیدن چشم هایش را ندارم. گریه ام میگیرد.
حس قلب مهربانش آنجا که گفت عمل نمی کنم؛ میمیرم بچه هایم گرفتار میشوند. خودش را وقف کرده است. شکی نیست.
منتهی زندگی دستکش آهنینش را پوشیده و مدام تبر به این ریشه می زند. این که میبینم و مدام جلوی چشمم است درد است. 
مگر آن یک من عسل چه داشت که چند برابرش می خواهد.
آن شیر زن سینه سپر دیگر یک پیاده نظام پیر میدان است فقط میرود؛ می رود آنجا که صحنه تمام می شود؛ کات.
من مزخرف لعنتی حق ندارم اینها را بگویم وقتی یک ظرف کمکش نمی شویم. یا این قدرت را ندارم که کاری کنم جلوی چشمانم پیر نشود.
باید بروم دیگر طاقت دردش ندارم. دیگر طاقت این حال و روزش را ندارم. باید بروم فعلا این بهترین راه است.