دست از خود شسته ام و رخت خود را آویزان طناب ها کرده ام. کنجی از طناب جمع شده ام و در خلوت خویش فرو رفته ام بلکه این سکوت حراف، همدرد افسوس های دست نیافتی هایم باشد.

آن ناتحقق یافته هایی که پیش قدم هایم یک به یک سلاخی شدند. آن جاده های در دوردستی که هیچ صفحه ی خوبی برای تاریخ نمی سازند. 

نیک این چیزها را خوب میدانست.

دست هایش خوب حرف می زند یک دهان و دو دهان که نیست. کافیست مشتش را باز کند آن شیارها همه دهان می شوند. 

مشت کور دل سنگ با یک قطره اشک که سیاهی روی گونه هایش را میشوید دهان باز می کند.

سرش به آسمان است ولی حرفی نمی زند.

من میدانم بین ما یک خدا هست که دلگرمم به بودنش.

...که می شود سرش داد زد.

که می شود...