خود را سرازیر در خود کرده و پی خویشی از خود میگردم. واژه ها را ردیف می کنم تا به شیک ترینشان برسم همان که پشتش کشتارهایی است برای هر شیک پوشی که دهان بیضی را پشت بند قاه قاه خنده ای خرناس می کند که از وجودش چکه های نجابت وار تهی کننده ی کاسه ی چشمان سیه چشمان است. خنده ی ناگهانی نابرآمده از عمق را به عمق سوق میدهم و لب به هم فشرده اندیشه وار می خندم که بروز از غرور و روشنی دهد. اندیشه را سپر گیجی و دلتنگی کرده و با حفظ شخصیت جواب طبع شوخ را مصمم داده و شخص خاطی را روانه اندیشه خود کرده و بدرود را با آقا، کرده. همگان را فارغ از ژست و اندیشه خود؛ حواس را پرت لودگی یک کامیاب میکنم.

                                            2

احساس بود، شیرین بود، بد بود، بوی چشمان قرمز و رنگ لب های آویزان و طعم گودی کمر می داد. هوا را می شد نفس کشید ولی با بغض باردار شده بود و درون ریه هایم زادولد می کردند. حجم سنگین خواستن را که منتهی بود به نداشتن روی دلم سنگینی میکرد. بغض گلویم را گرفته بود درست مانند وقتی که با معلمی دعوایم میشد. معلم نارس امشب را باید دم کلاس کشت. پونزی به قد تمام احساسم روی صندلیش بگذارم که قبل از بله گفتن هوارش به آسمان برود که تنگیش موجب نشود گوش حضار از گفتن رضایتش تیز بشود. چقد دوست دارم آن پونز گوشتی باشد و آن سیب تا نصفه خورده ی پرت شده به سمتش، پلاستیکی.
تمام حواسم پرت احساس خوشی بود که برایت ساختم و با شمارش تا سه، جمله، پرپر شدن همه شان را می دیدم. اهمیت، واژه ایی بود که بارها در تنم رفت و آمد داشت که این چنین شد خب به درک ولی نه او آنطور بود. تغییر درونت رسوب کرده بود و عشق را به مرحله آخر سپردی یا شاید هم لابلای دارایی هایتان میافتیدش. تغییر را می شد پشت پرده ات هم دید که هیچ شباهتی با قبلا نداشتی. هرچند که باز همان نبودی ولی هر تغییر با گرفتن یک سری چیزها، اساس چیز های دیگر را میگذارد و من خواهان چیزت شدم همان دم.

                                                lips

آنت را به من بده. آآآآآآآآآآآآآنت را به من بده. چقدر شکم برامده ی حریصم به گودی امن کمرت نیاز دارد. بیا و راه بیا میدانم دلت که هیچ چشمت میخواهد چون دلم به چشم هایم اعتماد دارد. ستبر اگر در توصیف سینه های تو باشد من خواهانم. نرمش میکنم. دلم تپ تپ زنان در تقارن با دل زمخت توست کافیست دست در پشت گردنم حلقه کنی الباقی را روان کننده خوب می کند.

. ای تن نحیف تنها، در شب خلوت تاریک پتوی خود فرو رو که راهی جز رهایی از بودن با حس تعفن یک مُرضِء نیست.