مقدمات سفر را چیده بودی. کجایی الان. شمال و جنوب را به هم وصل کرده بودی و دل دل می کردی که شمال؟ یا جنوب؟ اصلا تو بگو سورنا. من که پایه شمالم. خودت را به بهار نرساندی. گیر سرمای خشک دی شدی و مانند تزریق ده میلی مورفین در خود دولا شدی و به خواب رفتی. آوار هجوم آور اعتماد و خاطرات خوشی که یک به یک لای روزهای سرد زمستان، بهمن به راه انداختند؛ پل رابطه را مسدود کردند که راه بازگشت سخت دیده می شود. دست سرد بی اعتمادیت روی قلب داغ نوجوانیم حس میشود و وجب به وجب خاک باغچه حاصل خیز خاطرات را خشک و بی حاصل میکند. ضرر در من به اوج رسیده. احساس میکنم آن قسمت از وجودم که پا به پای تو می خندید و رضایت داشت دچار حریق خیانت شده است. مانده ام در دیدار بعدی مان چه کنم. بمانم و گرم تحویل بگیرم یا که سر به زیر بگیرم و درحال و هوای بی محلی راه کج کنم.