جهانم را دو تکه نکنید

امده ایم که بسازیم بخریم بفروشیم تا بلکه بقای خویش را پایدارتر کنیم و امید بدهیم که بله حتما به خاطر چیز خاصی امده ایم. در این زمین راه میرویم میدویم گاه زمین میخوریم و آخر به آنچه خواسته ایم می رسیم یا نمیرسیم. فرقی ندارد چرا که لذت رسیدن به مقصود که از وجود ما پایدارتر نیست. بلکه زوالش زودتر از نابودی ماست. فقط آنکه دلمان را خوش کرده ایم که الان زنده هستم. چه سود؟ وقتی که مرگ یک چیز حتمی است دیر یا زودش چه فایده. کوه میخواهی بکنی یا مدرک دکتری یت در وزارت علوم جا مانده یا آنکه میخواهی زادآوری کنی و هرم جمعیت را در شکم عریض تر کنی تا آنکه مردان سیاس با نوه ها و نتیجه هایت جولان ما الیم و مال ولیم بدهند که مثلا تو هم به یک غرور درونی که همچون بادی از روی یک چهارمیلیون قطره خنک در دمای 37 درجه بلند شده است پاسخ داده ایی و شب حرمسرا را عرصه ی کشتی کرده ای؟.میبینی همه اش به اینجا که می رسد لزج و حال به هم زن است اگر واقعا هدف از بودن مان واقعا مزحک نباشد پس فاعل نباید نیست شود. یا صبر کن، یک لحظه، شاید فقط اینجا نیست می شویم. بله درست است اینجا را باید دست از پری رویی و چشم از پری رویان کشید که در جهانی دیگر کرور کرور به خورد و خفت و شرب ت دهند/دهد!. می شود معامله ای کرد.. من سهمم را همینجا میخواهم پایانم را نیست کنید همینجا به طرزی که خاکسترم را بپاشید به اقیانوس ها و و اذن دخول به روحم را به عرشتان ندهید و درنهایت همین روح را هم که دست روی دست ناچار به زمین باز می گردد با جو صیقل دهید که نهایتش نوری شود زودگذر.. جهانم را دو تکه نکنید بگذارید من باشم و همین جهان به قول شما زودگذر؛ دست جبر و تقدیر هرچه که هست و درستش را نمی دانم ولی بی اجازه ما را فرود آورد و من به صعودی دیگر نیازی که هیچ توانی هم ندارم.

    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۱۶ مهر ۹۵

    تا تار تاریخ

    خسته از تفکرات تکراری از محاسباتی که اصولا دو به علاوه دو اش چهار نمی شود.ناچار شب سر تاریخ باستان را همانند محاسبات می گذارد و صبح تاریخ را از صدر اسلام پیش می گیرد. ولی نه راوی ای که تاریخ را بدون شطرنجی روایت کند و نه چراغی از گذشته که سوسویش منعکس شود در آینده بلکه این راه هموارتر شود. ناچار آینده را همچون تاریخ تلخ نیست، هیچ می پندارد و زمان حال را ورانداز می کند ولی متر نگاهش اصلا هم قد حرف های راننده تاکسی نیست. دست راننده تاکسی را از روی جلد یک این تاریخ برمی دارد و شانه را به قصد پیاده شدن لمس می کند. روبروی یک دسته عزا پیاده می شود؛ پشت به تاریخ جا مانده در تاکسی رو به زیارت اش

    .

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۹۵

    تنفر نامیرا

    رو یه ساختمون چند طبقه ایسادی و منتظری هلت بدم پایین یا اینکه یه باد تندی بیاد و تعادلت رو بهم بریزه بیوفتی؛ ولی داری خدا خدا می کنی که هلت ندم با اینکه دلت میخواد بیوفتی. بین آینده و اون گذشته ت گیر افتادی؛ گذشته خوب یا بدت رو هرجوری بوده سر کردی با شانس و نمی دانم شاید دعا رد کردی ولی از آیندت می ترسی که نتونی مثل گذشته از پسش بر بیای شاید هم میخوای بدونی نظر من چیه مثل دفعه های قبل چون میدونستی هلت نمیدم ولی چون این بار بدجور خراب کردی برا همینه که داری دعا میکنی؛ و میگی شاید بتونم برگردم تو گذشته یه چیزایی که خیلی هستن رو درست کنم ولی نه. هیچ کدوم. رو همین خطی که الانی واستادی نه حق ورود به گذشته و حریم من رو داری نه آینده ی نامعلومت که. . .

    اینکه یک سری چیزا رو میدونی خوبه ولی برای خودت نگهشون دار نه اینکه به زور بچپونی تو من و بقیه. و از اون چیزای زیاد خوبی که سر در میاری فقط بگم مزخرف محض هست که به پشتوانه یه اعتماد به نفس که با یک لجبازی همسو هست داری لقمه میگیری برا بقیه ولی بقیه خودشون قاشقشون دستشونه. لطفا خودتو جل نکن.

    حرف از بزرگی و بزرگا نزن که هیچ کس با حرافی از بزرگا بزرگ نشده تو رو که میبینم روز به روز خر تر از اونی که بودی شدی تا تهت رو تو شجره نامه ات میشه پیدا کرد آخر سر هم میرسه به قابیل. درسته بچه آدمی ولی قابیل هم بچه آدم بود.

    بد نیس یه رو خوش هم به آینه نشون بدی بلکه وقتی از جلوش رد بشی خود واقعیتو نشونت بده که شایدم یه جا میخ کوبت کرد و زل زدی به خودت یه آهی بکشی که فقط از رو حسرت باشه اینکه قول بدی آدم بشی به خودت قول بدی خب خیرش به ما هم میرسه و  باور کن خوبه منم راضی ام. ها؟  داره دیر میشه این روزای باقی مونده رو کوتاه بیا انقد ارزشش رو نداره. این زندگی خیلی بی ارزش تر از اونی هست که تو خودتو به آب و آتیش میزنی براش البته فقط برا خودت. زندگی هر کسی هم برا خودش از جانب یکی دیگه باور کن با ارزش هست ولی مسخره تر از اونیه که انقدر جدیش گرفتی.


    پمننتلادپنتتتدلللبییعاحججفنتتفتوسووصحثحفنبوتیتیکتت تیتیتتیوفتبوویتتووبوتزنتیتویایتینقجقحبحبحتقجیجبنکبحبن تیتبوبتتب

    -نمیدونم زبون چه حیوونیه؟ ببین میتونی بخونی؟

    • سور‌نانیکـــــ
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵

    بشکن این سنت را

    دست بردار و حرفی بزن.

    سکوت را بشکن 

    اینجا من و تو تنهاییم

    گوش کن کسی پیدا نیست!

    ببین صدایی نمی آید!!

    حرفی بزن وگرنه عقل نادان کمر به انکارت بسته است.

    یا شب را بمباران خمپاره هایی میکنم که از یک آسمان تاریک غزه وام گرفته باشند.

    انتخاب کن عدم وجودت یا افروختن وحشت ات.

    ذره ای از شب شده ای.

    آیا هستی؟


    .   عه یه ستاره همین الان آتیش گرفت  اگه تو هم دیدیش دست تکون بده ببینمت، باید این نزدیکا باشی. 


    حرفی بزن!
    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۱۰ مهر ۹۵

    باید این پشت را زخم کرد

    همه گوش. چشم، دهان، دست مهربان غیر نادان که احمق نیست فراخ می شود باانضمام جیب و عابر. 

    به قصد ارضا یک خواستن با موضوع حیثیتی است دست به جیب می شود.

    دو پاییز و یک بهار و یک زمستان بعد. . .

    دست بخل میگیرد و در سینه دو دست به هم می فشارد.

    حرف هایی میزند که بوی اعتماد نمی دهد.

    پشت دستی اش را آماده می کند که توی دهن این حروف بزند.

    جانب احترام پیش میگیرد.

    آنجا را باید با بغضی سنگین ترک کرد

     چه بسا که سقف مغضوب شود.

    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۹ مهر ۹۵