چونه های خشتی کاه گلی ات را آماده می کنی. پنجی آب از کشاله ی خیله ی گلی روانه تپه شلی می کنی و مشتی کاه برمیداری و شروع به الک کردن می کنی. پر کاه ها به سبکی هر چه تمام تر بر سطح تپه ی شلی فرود می آید. چنگ می زنی کاه ها و شل ها را با هم مخلوط میکنی. دست می بری و مشتی شل برمی داری دودستی دایره اش می کنی و قلش می دهی روی زمین که سفت شوند و بلندش می کنی می گذاری قاطی گلوله های خشتی دیگر. گلوله هایی که مانند گله ای از گوسفندان یک جا جمع شده باشند. گاری سر می رسد و چشم برهم زدنی خشت ها را بارش میبینی. گله بان می شوی... چوپان... می روی پشت بام و دونه دونه گله ها را در هوا از دستانی که پای دیوار خود را کشان به تو رسانده است؛ جست می کنی و می گیری... دست به دست می کنی تا به دست اوستا برسد. آفتاب مهربان است.آخر، پاییز است وفصل عاشقی.تو چه میدانی شاید آفتاب عاشقت شده است.. باد هم؛ نسیم وار می وزد عرقت را در میانه راه ورود به دهانت آرام و خنک می کشد و تو شوری آن را نمی چشی. پله های بام را دوتا دوتا پایین می آیی و خودت را مهمان یک سفره نان گرم و چای زنجبیلی و تخم مرغ تخته شده می کنی؛ کنار باغچه ی نم داری که عطر ریحون موج می زند به هوا.