چوب الف ت تر و تازه

از جلوی مدرسه دبستانم زیاد رد میشدم.

تا اینکه امروز آن در مرا نگه داشت. سر پا ماندم و زل زدم به در. دری که روی آن هنوز همان نقاشی آهویی که با امضای اسدی منقش شده بود؛ رنگ های روغنی اش همچنان برقرار بود. همان آهویی که مسخره اش میکردیم  چشمانش شبیه کاراکترهای کارتونی ژاپنی گشاد و دمش مثل اسب است. گوش هایی مثل خرگوش دارد خلاصه که هیج کجای این آهو به آهو نمی خورد. در باز بود. یک جوری که با لگد باز شده باشد و همین باعث شد یک آن بایستم. آنجا بودم داشتیم فوتبال بازی میکردیم که بچه معلم اول دبستانمان توپ را دودستی وسط بازی گرفت و گفت خطا!... یا آن بچه چاقالو مدیر مدرسه که اوت را تا خط دروازه تکرار میکرد؛ ولی تمام این دیکتاتوری ها نتوانست بر روحیه ی یاران تیم ما سایه افکند و من گل سرنوشت ساز را در پنالتی ها زدم و تیم ما برد.

خانم معلم دوم دبستان مان یک بار بهم گفت که وقتی مکبر می ایستی هنگام سلام نماز نگو سلام چون نمازگزاران موظف اند که جواب بدهند؛ هیچ هم مذهبی خشک نبود. اگر فرصتش پیش بیاید حتما دستش را میبوسم همچنین آقای معلم فیزیک اول دبیرستان مان که نمیدانم چه فکری کرده بود بیست تومان پول برگه ها را از من نگرفت و گفت ما نیازمندها را شناسایی کرده ایم[ دستم در دستانش فشار می دهد و لب بر هم میفشارد و کله را در راستای محور وای تکان می دهد] و من مطمئن از اینکه این بار را آن معادله های فیزیکی اش را اشتباه حل کرده که به این نتیجه رسیده بود. ولی هرچه که بود دلم را خوش کرد مثل الانم نکرد که بیست تومان هم ته کارتم نباشد؛ دمش هم گرم.

این چند سالی هست که متوجه شده ام آن پسرهای هم کلاسی چرا خط کش و یا گاها جارو به دست دنبال دخترهای کلاس می دویدند گاهی هم آن دخترها جارو به دست دنبال پسرها میکردند خلاصه بازی میکردند دیگر؛ من که نمی گویم ممکن است آنها برخی ژن های خاص داشته باشند یا هرمون هایی که پیش از موعد مقرر در آنها ترشح می شده است یا آن که آنها واقعا خیلی آدم بوده اند و من که الان سرم را لای این در لگد خورده کرده ام خودم را آن گوشه موشه ها میبینم که با حسرت به آنها نگاه میکنم فقط آدم بوده ام نه بیشتر.

پشت در مانده بودیم و کسی نبود کلید بیاورد که آب بینی ام هم مدام به راه بود لحظه ایی که آن دختر مهربان در خفا یک دستمال کاغذی به من داد من چنان شیفته اش شدم که گفتم اگر کسی باشد که با جارو دنبالش کنم باید همین باشد و بس؛ ولی حیف که پنج سالی از من بزرگتر بود بدون احتساب قد و هیکل و مردودی ://

هنوز آن چراغ مطالعه ای که خانم معلم کلاس پنجم آموزشمان داد میتوانم بسازم ولی یک چیزی را آن موقع نفهمیدم وقتی که کارنامه نوبت دوم میدادند و وقت خداحافظی بود که دختر های کلاس آبغوره گرفته بودند یک سری توی بغل معلم ولو شده یک سری جلوی دفتر خودشان را پخش زمین کرده بودند. و من که کلا پرت ازین قضایا بودم یک نگاهی به کارنامه و انضباط بیستم می انداختم یک نگاهی هم به معلم و دعا میکردم کاشکی دختر بودم.(فقط برای همان لحظه :    )

همین جا بود که وقت رفتن شد و کودک درون مدرسه بیرون رفت.

من هم باید کله ام را از این لا بکنم و پی درهایی بگردم که با لگدی بشود چنتا خاطره از لای شان دید زد.

 

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

    مدادتراشی که تا ته مداد خودش و تراشید

    یه سری از داشته ها هستن که میشه جابجا کرد عوضشون و یا حتی بخشید اونا رو. مداد تراشم گم کرده بودم میترسیدم برم خونه مامانم دعوام کنه؛ هم کلاسیم که تازه با هم دوست شده بودیم سال اول دبستان، مداد تراشش و به من داد.

    منتظر بودم که کنار پنجره خلوت بشه ازش بپرسم جواب آزمایشام کی میاد که یکی سراسیمه اومد چنتا نمونه خون گذاشت کنار پنجره آزمایشگاه و گفت مال تصادفی هاست. بخش اورژانس غلغله بود. رفتم بدونم چی شده و کی تصادف کرده؛ در همین حد. که اتفاقی یکی از رفیقام رو دیدم و گفت که چه اتفاقی افتاده. مادر یکی از هم اتاقی هامون بود. تصادف کرده بود. فوت شد. دوستم و که دیدم سر به زانو گذاشته، خیلی ناراحت شدم. اصلا پدر مادر باید باشند تا زمان نوه نتیجه. بچه هر چقدر هم برا خودش پدر مادر باشه؛ باز به پدر مادر خودش نیاز داره.

    خیلی ناراحت دیدمش. دلم براش سوخت. صرف اینکه پسر دل رحمی و مهربونی هست و این حقش نیست.

    دلم میخواست مدادتراشم رو بهش بدم. نمیخواستم ناراحت ببینمش. باید بلند میشد و اشکاشو پاک می کرد. باید وقتی میرفت خونه ناراحت نباشه...

    اگه زمان مرگ معلوم بود؛ کسی هست که بخواد جای یکی دیگه بمیره؟ اگه کسی رو دارید که حاضره جاتون بمیره پس خوشبخت اید.

    گوشیش که زنگ خورد فهمیدم یه بلاهایی که سر آدم میاد واقعا حقمونه یا یه تلنگر که فقط و فقط نتیجه اعمالمون هست. . . دوست دخترش بود. . . میزد تو سر خودشو زار زار گریه میکرد میون گریه هاش میگفت امروز قرار بود برا چندمین بار بریم مکان. . . آه حسرت وپشیمانی از نهادش بلند بود. . .

    مشتمو وا کردم یه نگاه به مدادتراشم کردم؛یه نگاه به بالا. مدادتراشمو گذاشتم تو جیبم و به چیزایی که اخیرا از دست دادم فکر کردم. . . و قطعا که آینده و وجود الان ما و اینکه در گذشته چی بودیم وابسته است به اعمالمون./

    اینکه بفهمید چی رو فدای کی میکنید مهمه. بعضی وقت ها خدا اینجوری خواسته پس باید بهش احترام بذاریم و بدون هیچ حرفی عرصه رو ترک کنیم.

    مطمئنن تو خلوتش میزنه تو سر خودش به خودش ناسزا میگه و از تمام اون لذت ها جز یه تلخی نافرجام چیزی نصیبش نمیشه. من ازین خلوتش میترسم غالبا بعد اینجور صحنه هایی آدم فکر میکنه خدا همه چیشو گرفته و حتی ممکنه خیلی بدتر از قبلش بشه.


    اون هشت سال جنگی که بهمون تحمیل شد اگه اختیار داشته باشیم یکی از اون شهید ها رو انتخاب کنیم و بجاش بجنگیم و شهید بشیم کی رو انتخاب می کنید؟ ببخشید اصلا انتخاب می کنید؟!

    من خودمو پشت "مداد العلما افضل من دماء شهدا" قایم میکنم.

    • سور‌نانیکـــــ
    • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

    من از تو بچه دارم

    رفتنت با آن صداهای قرپ قرپ کفشت چندان هم بی صدا نبود. به قدری بود که حواسم سرجایش بیاید. چشمان خمارم را با لب و لوچه ای آویزان بدون آب و کتاب به طرز کاملا نارضایتی؛ دست و پایی بسته که نه توان بلند شدن باشد و نه کمرش از سر ناچاری و حسرت فروختن یک شب به تمام رفتنت در یک صبح که این معامله را فقط خودت میدانستی و خودت راهی کردم. کمیت بودنت را فدای به دست آوردن یک کیفیت چرب و چیل کردم و چیزی که در صبح نصیبم شد زاییدن پیرمردی بی دندان با حافظه ای قوی بود.

    لطفا برگرد بچه ات را بردار و برو.

    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۳ مهر ۹۵

    پیامبر شماره صد و بیست و یک و نیم هزارمی

    پیامبر شماره صد و بیست و یک و نیم هزارمی


    هیچ وقت نتوانستم رابطه ی خوبی با یک بچه کوچک برقرار کنم. فکر این که هر لحظه دهن گشادش را باز کند و جیغ و داد به راه بیاندازد انقدر آزارم میدهد که حتی حاضرم برای پیشگیری هم که شده آن جیغ ها را در نطفه خفه کنم. و یا آینده ای که در همین چند دقیقه ی بعد پیشبینی میکنم که هر لحظه ممکن است مثل یک بمب ساعتی منفجر شوند و به هوا بپرند و هورا بکشند مرا مدام سمت آشپزخانه میبرد که یک کارد بردارم. بروم پشت سرشان و یکی یکی قصد جان سرشان را کنم. همین که کارد زیر گلویشان قرار بدهم چاقو نبرد و همین جا باشد که چند تا گوسفند از آن بالا فرتی فرود بیاید. وحی نازل بشود که اینها را به جای آنها سر ببرم و از این که به یک ندای خشم آلود درونی لبیک گفتم سبب خشنودی رب گردد که پاداشم چیزی  جز یک شریعت و یک کتاب چیز دیگری نمی باشد. خودم را بین آن صد و بیست و چهار هزارتا بزرگ دینی میبینم. شماره ام هم باشد صد و بیست و یک و نیم هزارمی که تعادل این ارقام همچنان باشد که تا بحال این چنین است.

    چندتا بچه روشن ضمیر و معصوم باشند که دورم حلقه بزنند مثل آن روزهایی که برای بچه ها کلاس های قرآنی تشکیل میدادم اینجا قد و نیم قد دورم حلقه بزنند. دست از عم جزء فراتر ببرم برایشان از بقره بخوانم؛ سرگذشت یوسف بگویم و از موسی فرعون درونشان را در کودکی بکشم در عصر ابراهیم توقف کنم و نمرود درونشان را به آتش بکشم و ستمگر عهد عیسی ییشان را به صلیب. آدم درونشان را نصیحت کنم که هیچ وقت دست به زن گرفتن نبرد یا حداقل زنی باشد که هوایی نباشد؛ چطور بگویم. . سر به راه باشد و گوش به حرف شوهر؛ که بعد حضرت حافظ نیاید و همه تقصیر ها را گردن شوهر بیاندازد*.

    از هدف غیرضروری بودن این وجود بگویم برای آنهایی که گونی گونی پشم دور صورت خود جمع کرده اند و دستی تو این کتاب می برند بلکه ورق را به نفع خود برگردانند. پیشگیری میکنم و از همین کودکی شان یک ژیلت دست شان می دهم. باشد که زشتی هایشان را ریش ریش کرده و بریزند. وگرنه باور کنید ته ته تهش هیچ چیزی برایشان نمی ماسد. تَهِ ته ته ته تَرَش آنجاست که دیگر در این جهان نیستیم. چه بهتر که دست از این گردی روزگار کوتاه کنیم وقتی گوشه ایی برای دستگیری ای ندارد و مدام روی غلتک افتاده و هزار هزار دین و مذهب را با همدیگر شاخ به شاخ می کند. بیاید با دست برداشتن از اینجا ارث پدرمان را از اصل طلب کنیم. و این را هم بدانید که ارث پدر به فرزند ناخلف نمی رسد.



    *پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

                      من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم


    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۲ مهر ۹۵

    طعم تلخ جای خالی ات

    طعم تلخ جای خالی ات


    بین بودن و نبودنت هیچ وقت نتوانستم یک طرفه به قاضی بروم. همیشه خودم را آن میانه های امیدواری قرار دادم. آن میانه هایی از یک جاده که انتهای هیچ کدامش خبر ندارم؛ ولی هر چه که هست در این میان دلم خوش است گاهی به بودنت گاهی به امید آمدنت. ولی بی رحمی هایت که اوج می گیرد یک جور خاصی خود را پرت از این زندگی میدانم گویی اصلا تویی وجود نداری و من همچین منی نیستم که از تو دم بزنم. دست فکرم را که ول می کنم مدام سمت تو می رود. می رود که از بین تمام مساله ها و معادله های بی التفاتی ات کلاهم را قاضی کنم و کمی هم حق به تو بدهم. کمی دلیل برای رفتنت بتراشم و خیل امید برای خودم. هرچه که هست مدام بین این دو قطب جابجا می شوم ولی این میان را ترجیح میدهم آخر خودت هم گاهی بهانه های کوچکی دستم میدهی؛ تو نمیدانی ولی همین بهانه هاست که کنار خودم به اندازه ی یک تو برایت جا باز کرده ام.

    از آخرین باری که در دو سه قدمی مسیرم بودی بعد از رفتنت یک بغل عطر جا گذاشتی و من مدام هوای این مسیر را بو کشیدم. نفس که کم آوردم به این هوا تجاوز کردم من این هوا را، تو را در عمق جان حس کردم.

    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۲ مهر ۹۵