صبح باید از وقتی شروع بشه که ما بیدار میشیم

چشم هایم را تا به تا باز میکنم.
اتاق مملو از نور است. خب ساده است. صبح شده.
این را می توان از پنجره ای که صبح علی الطلوع مثل یک کشاف مدام نور پرت میکند توی اتاق فهمید و یا صدای جیک جیک همیشگی گنجشک ها.

دست به اطراف می جنبانم . به دنبال آینه ایی میگردم. تا خود را در آن ورانداز کنم بلکه جایی از آن پرانتز سرخ رنگ پیدا شود. اما سالهاست که آینه هم دروغ می گوید...
و یا به دنبال دست نوشته ای که نوشته باشد؛ آمدیم، خواب بودی، ماچ کردیم، رفتیم...

هیچ قدرتی ندارم. هیچ قدرتی از جنس انگیزه برای کنار زدن یک پتوی نیم کیلویی. خب آخر بلند شوم که چه بشود. نمی گویی شاید پایم روی کاشی های لیز حمام سر بخورد...زمین بخورم...آمبولانس...بیماریستان...ضربه مغزی...کما  [عه بسه دیگه پرروخان :)))]
و یا همین که پایم به آشپزخانه باز نشده باشد با اولین قُر مادر یکی به دوی مان شود...
بیا.. این همه دلیل تراشیده برای بیدار نشدن

حالا تو هی داد بزن  ســـــــــورنــــــــــا پاشو ظهرـــــــــــه

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

    توپی می کارم

    توپی می کارم توی این حلقه. روی خط قرمز سفید رنگی که من را این طرف پابند کرده تو را آن طرف. هر دو نگران همدیگر. ولی چاره چیست باید دل را باخت و تسلیم قانون شد. 


    قانون سوت می زند. تو چشم باز میکنی و بزرگ می شوی و مرا جلوی خودت میبینی. سوت ساعت هاست زده شده و ما همچنان مبهوت در نگاه یکدیگر خیره مانده ایم. سر رضایت فرود می آورم و تو شوت آغاز را میزنی.


    من مانده ام چه کنم دفاع کنم؟ پس هجوم سرزنش های بعد بازی چه می شود[:(]. دروازه خالی کنم که گل به خودی است!......


    من سالهاست پایم به توپ نخورده است. 

    [راستی توپ چه طعمی دارد؟؟]

    طبیعت مرا بیرون رانده از زمین 

    اینجا نشسته ام. روی نیمکت... همین جایی که قرار یک بازی دوستانه را با هم گذاشتیم. در خانه ی حریف، تو.


    خیره شده ام به تو

    نگاه به بازی تو

    حس شیرین گل هایی که هی پرت و پرت، میزنی به من.

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

    سکانس

    قبل از اون تصویری که رو صندلی نشستم و دارم به نوه هام که دارن بازی میکنن؛ نگاه میکنم یه همچین سکانسی هم از این زندگی طلب دارم.[!]

     '-'





    • سور‌نانیکـــــ
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

    خاطره بازی

    صدایش را بالاتر برد.

    دستش نیز همگام با صدایش بالاتر می رفت.

    زن دو دستش را سپر سرش کرد که مبادا دست مرد ستون  سرش شود.


    زن بغض ترکاند مرد دست و دل لرزاند رو برگرداند دو چشم معصوم را دید. تحمل نداشت. گریخت. پا به بیرون گذاشت. از آن خانه غم باد گرفته به بیرون پناه برد. میخواست بدود استعدادش را داشت اما قدرتش را نه. کند میدوید اما با تمام توانش بود.


    تکه تکه خود را در مسیر جا گذاشت.

    کوله بارش را سبکتر میکند.


    گوشه ایی از پارک اختیار کرد. فکر میکند. آرام میشود.

    آرام تر از سالها قبل، آرام تر از لحظاتی قبل...

    اکنون سبکتر از یک پر شده بود. بازگشت به خانه، کلید چرخاند تارهای عنکبوت پشت در را کنار زد خانه تاریک بود. در آن تاریکی از لابلای پنجره های شکسته، نور چه بی رحم رسوخ می کرد.


    روی صندلی نشست صورتش یک نور سرکش را شکست. سیگاری روشن کرد و دوباره این خاطره را از سر گرفت...


    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

    من دشمن

    دست راستم را باز میکنم.

    دودستی پس یقه اش را میگیرم میکشم ش بیرون از کف دستم.

    پهنه وجودش کوچک اما وسعت هیکلش تنومند.

    حجم تمام آنچه که با خود دارد هم پوشانی میکند با وسعت تنومندش.

    یک نباید می بود جلویم هست.

    یک دشمن.

    من پیش دستی میکنم.

    قبل از آنکه خودش را بر سرم آوار کند من قدم پیش میگذارم.

    ضربه نهایی را من میزنم. و او اکنون کشته شده. آه چه مرگ غم انگیزی.

    یک شاخه گل در کف دست چپم بیرون میکشم. بر روی قبرش میگذارم.

    و فاتحه ایی از خنده برایش میخوانم که قاه قاه آن ضمیمه ی تمام روزهایی شود که با او گذشت....

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵