- سورنانیکـــــ
- يكشنبه ۸ ارديبهشت ۹۸
دستانش را گرفته بودند
از پشت بسته بودند
من در خفا به وضوح خفه شده بودم
تاریکی روشنایی را بلعیده بود و کورسوی امید در عمق سیاهی سوسو میزد
فریاد وروم کرده آرام داد میزد
. . دل در گرو دستان بسته بود
در کشاله ی روزهای پس افتاده دستی پرت میکنی و بیخ گلوی منِ آن روزی که شبش با تفکرات مملو از شک به وجود راستینِ دست، در آستینِ شُل شده ی بی رمق که جان مخوفِ به داد رسیده از فریاد، هق هقِ تند تندِ ضعیفه ی درونِ ناشی از در به استیصال مانده در موکب زمان بی ترمز که حتی صحنه ای مخدوش نیز در به راست راه دادن آن راستینْ ظاهر گوی سبقت از کمال وحدانی گرفته را میگیرد.
من نیز یواشکی روی شیار بیرون زده از پنجره ی اتاقت خاطره سالگرد ارتحال مقام شامخ دلبرت را تسلای خاطرم کرده و با دستی زیر چانه اشکی در چشم شوقی در گودی صدای خفگیت را با شمردن مویرگ های چشمانت ضرب میگیرم.
حس کن. خوب بگیر تو دستت و حسش کن. دستپاچگی هایی ک وجود نداشت قبل از آنکه بیایی و من در حال و هوای مشاوره دادن بودم. وقتی ک نقاشی اندامت با پشت زمینه ای تاریک در کنار شاگرد نقش بست اصلا بگیر تو دستت خودت حسش کن احترامی که نمیدانم از کجا پیدایش شد و من سیخ ایستادم معلوم بود حاصل محاسبه ای در طول و عرض بود که در آنجا در چهارچوب نمی گنجید. انگار در تک تک سوراخ هایم ساز عروسی کوک بود وقتی گوش جان میدادم به حرف هایی که اصلا به من هیچ ربطی نداشت. انگار در صدایت لوازم لالایی هایت برای من کوک بود وقتی چهار انگشتی موهای بی حس ام را نوازش میکردی. نرمی، برایم، از تو در کلمه بیرون آمد و در دنیا شیء شد. دنیای شب و روزهایم را در قاب متوازی الاضلاعی خلاصه کردی که نصفش در عناوین حرفاییست که زدی و رفتی و خوب میدانستی و هنوز هم میدانی چه در فکرم میگذرد. آره درست است خودت را منتظر نگه دار. مال من میشوی عزیز جان؟ یا باید خاطرم را با مرور خاطراتت مکدر کنم. .