تو رو هر وقت دیدم یاد مامانت افتادم

مزخرف بی همه چیز. نادان! عوضی. موزی پررو. هروقت کارآموزی رو تموم کردم و اون کیست توی تخمدان مامانت رو کشیدم بیرون میای میگی دستت درد نکنه آقای دکتر؛ حالا من میخوابم از تو این دسته بیل بکش بیرون.

باز تو بیا گیر بده به اون چند روز خونریزی های خواهرت و هی بی ربط بگو ترشید.

دستمون رو که تو کلمه دیاثت باز کردن پس یه تفال میزنم بهش.. تو دیوثی اگر که ترشیدن رو برای دخترا به کار ببری.
    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    دو سر باخت


    حرفی که نباشد یا کاری که از دست برنیاید دیگر جای نشستن نیست بدی اش این است بی پول هم باشی این دیگر نور علی نور است. همان بهتر که سفره فکر و خیال، حرف های فقط مشتی حرف را رها کنی وقتی نشود قدمی برداشت یا دستی گرفت. دیگر نیازی به نخ و کاموای حراف بی خاصیت که گاه لباس هایی کوتاه و نیم قد یا بلند بافته ی بدرد نخور فقط خیال نیست و باید آن را پرت کنی گوشه ای و دست به زانو ببری و راه به پیش بگیری. 

    این معادله یا یک سرش وصل است به دلار یا یک سرش وصل به کسی است که دیگر نیست.

    حرفی که نباشد، کاری که از دست برنیاید باید بنشینی و دست روی دست بگذاری  !  این معادله لاینحل است.

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    ژن بی ملاحظه

    اینکه جلدی از روزگار خود را آغاز می کند که باشد، بله بگوید و پس از آن صدای دست و شادی برخیزد یا نه، بانگ بغض در سینه خفه کند و هیچ نگوید کار ندارم.
    باشد، به ضرب نگاه های خشم آلود خان بابا انگشت تلخ یک من عسلی را بلیسد؛ یا نه، این انگشت نتیجه دلدادگی های پر از مهر باشد. . .
    که بله بگوید بلکه خود را از سر پدر و مادر وا کند. وقتش هم گذشته است این شتر اولی و آخریست این نه؛ پس کی دیگر حاظر است بیاید؟ کی قرار است بیاید؟ . . . کار ندارم.
    دستش لطف جان دارد هر چند زمخت است و ترک دارد.
    پایش؟ کف پاهایش بهشتی است کهکشانی. خوب میدانم خوشبختی ام مارپیچ وار مابین این ترک ها خفته اند پس کی؟ ببوسش.
    طاقت دیدن چشم هایش را ندارم. گریه ام میگیرد.
    حس قلب مهربانش آنجا که گفت عمل نمی کنم؛ میمیرم بچه هایم گرفتار میشوند. خودش را وقف کرده است. شکی نیست.
    منتهی زندگی دستکش آهنینش را پوشیده و مدام تبر به این ریشه می زند. این که میبینم و مدام جلوی چشمم است درد است. 
    مگر آن یک من عسل چه داشت که چند برابرش می خواهد.
    آن شیر زن سینه سپر دیگر یک پیاده نظام پیر میدان است فقط میرود؛ می رود آنجا که صحنه تمام می شود؛ کات.
    من مزخرف لعنتی حق ندارم اینها را بگویم وقتی یک ظرف کمکش نمی شویم. یا این قدرت را ندارم که کاری کنم جلوی چشمانم پیر نشود.
    باید بروم دیگر طاقت دردش ندارم. دیگر طاقت این حال و روزش را ندارم. باید بروم فعلا این بهترین راه است.
    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

    مشت کور

    دست از خود شسته ام و رخت خود را آویزان طناب ها کرده ام. کنجی از طناب جمع شده ام و در خلوت خویش فرو رفته ام بلکه این سکوت حراف، همدرد افسوس های دست نیافتی هایم باشد.

    آن ناتحقق یافته هایی که پیش قدم هایم یک به یک سلاخی شدند. آن جاده های در دوردستی که هیچ صفحه ی خوبی برای تاریخ نمی سازند. 

    نیک این چیزها را خوب میدانست.

    دست هایش خوب حرف می زند یک دهان و دو دهان که نیست. کافیست مشتش را باز کند آن شیارها همه دهان می شوند. 

    مشت کور دل سنگ با یک قطره اشک که سیاهی روی گونه هایش را میشوید دهان باز می کند.

    سرش به آسمان است ولی حرفی نمی زند.

    من میدانم بین ما یک خدا هست که دلگرمم به بودنش.

    ...که می شود سرش داد زد.

    که می شود...

    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

    بازی

    1. بازی snake، همون بازی مار بود تو گوشی های نوکیا که تو یه صفحه تقریبا 2, 3 اینچی حرکت می کرد و دونه هایی که تو تصویر ظاهر می شد میخورد و بزرگتر میشد. اومدم کد ظاهر شدن اون دونه ها رو عوض کردم یه جوری که بهش مختصات دادم که مثلا تو این x وy هایی که برات تعریف کردم باید ظاهر بشی. وقتی بازی رو شروع کردم خودم میدونستم که اول مثلا تو چپی ترین قسمت صفحه ظاهر میشه بعد تو راستی ترین قسمت صفحه(طبق مختصاتی که بهش دادم و خودم دقیقا میدونم که اینجاها ظاهر میشه). خب مسلما اینجوری کیف نداره؛ وقتی که بدونی دونه ها کجا هستن و بازی هیچ لذتی نداره. اومدم همون کد رو عوض کردم و یه رندوم براش تعریف کردم. جوری که یه عدد تصادفی میده که شامل مختصاتی از صفحه باشه رو میگیره و اون دونه هه ظاهر میشه که کاملا تصادفی ممکنه از هرجای صفحه که من هیچ اطلاعی ندارم دقیقا کجاش، ظاهر میشه.

    یه موضوعی که هست اینه که میگن خدا از بدو تولد میدونه که فرد بهشتی هست یا جهنمی.

    اگه اینجور باشه مثل همون مورد اولی هست جای مختصات دقیق صفحه رو میفهمم. و قطعا اینجور زندگی هیچ انگیزه برای ادامه تو آدمی به وجود نمی آره. بی هدفی. بلاتکلیفی.

    ولی اگه اون قضیه اینکه خدا میفهمه یا نه رو بگم نه اینجوری میشه توضیح داد که خدا خودش خواسته یه اینجور سیستمی رو پیاده کنه که نتیجه نهایی اینکه این فرد بهشتی میشه یا جهنمی (که اون دونه هه کجای صفحه دیده میشه) بستگی به رفتار و سکنات خود فرد داره( بستگی به اون رندومی داره که گرفته میشه و جواب این رندوم هم کاملا یه عدد تصادفی نیست و بستگی به کدهایی داره که براش تعریف میشه، که ممکنه از بین یه سری عدد خاص باشه یا از سیکل ساعت). اگه بین کارهای خوب و بد(همون کدهایی که تو رندوم براش تعریف شده فقط بازه خوب تا بد داشته باشه) بخواد از بهشتی و جهنمی بودن مشخص باشه هیچ جهنمی مطلق و بهشتی مطلقی وجود نداره یه قسمت تصادفی ( که از اعمال فرد نتیجه میشه) بین این دوتا خوب و بد هست. که شیب هر قسمت بیشتر باشه باعث میشه فرد جایگاش اون سمتی باشه.

    خدا خودش یه همچین برنامه ریزی کرده ولی از جواب آخرش اطلاعی نداره که البته این موضوع هم براساس حکمت ش هست نه از روی نقص.


    2. یه جوری شدم که بخوام شاد باشم و یه ذره شیطونی کنم ازون بالا چشم غره میرن برام که تو بزرگی باید الگو این کوچیکا باشی و ازین پایین هم دستمو میگیرن میگن عمو عمو دولا شو سوارت بشیم!! :/

    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵