دست خود را که از لابلای خس و خاشاک آنسوی تپه ها بیرون می آوری و گمان می بری برْد را کرده ای لبخند رضایت ناشی از ذهن پرورده ای هجو که کودک سیب دزد در این سوی خیابان در کوچه ی منتهی به خانه اش میزند سرتاسر بر لبهایت خشک می شود. و کماکان آن دست دیگرت در میان آن هیاهو به بار نشسته است و موکب مگس های بازار است و یا گوشه ای دیگر دستی در پاچه ای دارد و میمالد. هی میمالد و میمالد که نقش بندد قالب های مانکنی بر پیکره ی عدسی و هی تنگ و گشاد کند سوراخ مردمک را. پس از پایان هر وعده مرور میکند چه خواستنی ها را که در سناریوی کثیف ساخته ی مغز لباس شرف را هنگام گذر از بادیه بر سر خاری میشود. جذاب بی عبا در این سناریو خوب‌تر از هر خوبی پخته است می شود تمام و کمال خوردش.

:.   گاهی که به اندازه ی روزها هفته و یا ماه ها می شود، نمیشود فکرش را کرد که فردایش چه می شود. له له میزنی برای آخرش و آخرش میشود چیزی که فکر نمیکردی آخرش اینجاست، همین قدر زود. من از زود رسیدن های به آخرش در گل مانده ام. می دانم این روز های شانس آورده، نه بزار بگویم این وقت های اضافه را در خماری خواهم بود.

::  همانجایی ک یک پک از لب تا عمق کام جان، نگاه از سرو کولش بالا میرود و تو نمیدانی از چشمهایش شروع کنی یا آن بازوهای نرم و مردانه مانندش وقتی که عصبانی می شد ولی خب خیلی سعی داشت صورت و سیرتش یکی شود.

.::.   عنوان: اندکی در جان مرده در دل شق.