دست شرم حیا و نمی دانم چه های آن چیز هایی که دست و پاگیر خود بودن به طرز وحشیانه ای که گراز بیرون جهیده از یک عمل پوست انداخته، مدام که سم به قصد فروکش کردن این خشم به زخم زمین و بلکه شعله ور تر شدن و سر خم کردن به قصد یک هدف، یک نقطه، یک پارچه قرمز، آن قسمتی که هیچ نباشد و باشد و نبیند نخواهد ببیند جز یک تن مغرور خودبرتربین که بوی تعفن آور یک اعتماد به نفس کاذب یا به خیال خود صادق که هر چه باشد حال به هم زنی است بی مانند؛ نه اینکه حرفی نباشد نه، بینی گرفتگان و نفس حبس کردگانم که در جانمان نم پس ندهد.

به جانش می افتد آن جهنده چهارپا کشنده.

دست نگاه می دارم به حرمت آن چیز های سنتی کلاسیک مزخرف که الحق و والانصاف بین خودمان بماند خوب بودند ولی باز هم مزخرف، مزخرف لعنتی مزخرف دهان گشادت را ببند و گورت را گم کن ای که مصداق بارزی از ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان تا کجا دیگر؟ مرا زیر دینت قرار نده تو را به جان من.