دست راستم را باز میکنم.

دودستی پس یقه اش را میگیرم میکشم ش بیرون از کف دستم.

پهنه وجودش کوچک اما وسعت هیکلش تنومند.

حجم تمام آنچه که با خود دارد هم پوشانی میکند با وسعت تنومندش.

یک نباید می بود جلویم هست.

یک دشمن.

من پیش دستی میکنم.

قبل از آنکه خودش را بر سرم آوار کند من قدم پیش میگذارم.

ضربه نهایی را من میزنم. و او اکنون کشته شده. آه چه مرگ غم انگیزی.

یک شاخه گل در کف دست چپم بیرون میکشم. بر روی قبرش میگذارم.

و فاتحه ایی از خنده برایش میخوانم که قاه قاه آن ضمیمه ی تمام روزهایی شود که با او گذشت....