و اینک فصل جدیدی از زندگیم داره رقم میخوره جوری ک خیلی اروم شروع شد که اصلا متوجه گذر چهار ماهی ک چقد خوش گذشت نشدم. حالا من موندم و یه غولی که باید شاخشو بشکونم و خودمو آماده کنم که برم مرحله بعد. علاقه تو این مدت مورد بی توجهی قرار گرفته و یا به صورت نامحسوسی در جلد کذب، فیک و غیر اصل خودشو لا زندگیم جا کرد. هیچ کاری نمیکنم فقط فکر میکنم و مدام میگم دیر شد. یه نگاه ک میکنم میبینم واسه خیلیا دیر شد ولی فکر کردن و تلاششون تو کار چند برابر بود؛موفق شدن، من از موفقیت چیزی ک نصیبم شد اینه که فکر میکنم شدم. موندم بمونم خودمو نصیحت کنم تلاش کنم واسه چیزی که احتمالش هست بشه ولی خیلی کم امکان محتمل بودنش فراهمه. یا بردارم برم کاری کنم که علاقم دنبال میشه و به سومین مهم جهان ینی پول اونم خیلی زیاد تو زمان کم برسم.

:: زمان آرام حرکت میکند. سن هم به کندی میگذرد. چیزی ک این وسط عذاب میدهد نگاه گذرایی به اندازه سرعت یک شهاب سنگ فرصت هنگام گذر از جوی ضخیم است. نابود میکند و مویی سفید در گیجگاه بحرانی بیرون زده از پهنه ی عریض پیشانی میکارد.

.::.قدم بعدی یک وجب پشت ذهن از پیش ساخته و بافته شده