از شانه ی چپم دست راستی را بیرون می آورم درست روبروی صورتم

ساز جنگش بر دوش دارد. همه ی آنچه که میباید بود را به خدمت گرفته که پیروز شود 

سلاحش جادوست که قطره های آب را به تسخیر در می آورد و به تیزی گلوله ی سربی گداخته به سمتم روانه میکند

من اما تیز، جای خالی خود را به قطره ها میدهم

قطره ها قطره ها قطره ها

موجی به سمتش میفرستم

موج دو دستی دست را میبلعد. همه آنچه که هست را در تلاطم قطره ها بالا و پایین میشود

مدفنش زمین پست همواری است که پس از آن تلاطم تهنشین شده است. بر مزارش فاتحه ای میخوانم.

در سازش مینوازم

انگشتانی زاده می شوند... 


و ترسم از ایستادن با تفنگ جلوی آینه ست.