شب به انتهای درازای خود رسیده است و من تاب چکه کردن هایت را ندارم. سر به زیر بگیر و در کجی خود فرو رو. دستم گرچه بر سرت مستدام است ولی فعل خواستن  واقعا در تو نمود توانستن، می کند نه دست هایی که از یک من فرمان میگیرد. قدرت چکه هایت را به دست بگیر و مرا آواره‌ی زانو های چمبر زده ی نشسته نکن که شاید دیدی انتها خود را در شورت شب خالی کردم و کاری نتوانستی به پیش بری.