صدای ونگ ونگ یک صبح می آید. صبحی بس نجس که حاصل رابطه ی نامشروع شب مست با سحر بی دفاع است.آن صدای ساز و ارگ که تا صبح خوانده و زده شد هر شنونده ایی را مست میکرد.

یک سزارینی بس سخت... صبحی نامعلوم الجنس به دنیا آمد.

صدای پایکوبی و کِل کشیدن ها ، گوش من را از گنجشک ها گرفت. به در شتافتم. بیرون از در آن طرف خیابان یک عده زن و مرد باز مانده سور دیشب را میگرفتند.

کنجی اختیار کردم به دور از آن جمعیت. در به روی آنها بسته بود ولی من از همین کنج دیوار خودم! را از آن در کرمی رنگ و دیوار بتنی عبور دادم.

پسری عبوس و نگران، دختری بسان آتشی زیر خاکستر؛ چنان که با تقی به هوا بپرد و قیل و قال به راه بیاندازد.

ولی بین آن دو ملحفه ای بود که حرف ها برای گفتن داشت. ملحفه ای که از آن شب خاص رنگ برنتافته بود و رو سفید مانده بود.


شبش را به یاد آوردم و از آن دعاهای بچگانه ایی که با خدا کردم. من از آن شب سور چیزی جز سردرد و دنگ دنگ های توی گوشم عایدم نشد...

سهم من را همین الان بدهید. سهم من را از آن شب زفاف بدهید.

حالا می شود گوش جان سپرد به صدای گنجشک ها و لبخند زد. و بیخیال این صبح شد. باید فکری به حال آن ظهر حرامزاده کرد که معلوم است سخت می تاباند.با اشتها شعله می پراکند.