۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

getaway

...که دست منیتش به سمتم دراز می کند من می دانستم از زمانی که صدای ماشینش را شنیدم دلم آشوب شد. دست خودم نبود فقط نمی توانستم باور کنم. باید که همانطور که قبلا خانه را با آن سقف بتنی اش ترک کردی که مبادا با هر تکان دو نفره ی فنرهای تخت فرو بریزد این خانه هم ترک می کردی؛ این که سقفش چوبی است!. نه این بار من باید بروم بیرون چون تو آن نفر دوم روی تخت بودی.
گمشو نزدیک من و جانمازم نشو.
    • سور‌نانیکـــــ
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

    دو دو به نفع داور

    تو الان به چی خندیدی؟ به انتخابم یا به شرایطی که دارم و هیچ نقشی تو داشتنش نداشتم؟

    -... ممم به شرایطت

    فکر میکنی مقصر منم؟

    - اولاش نه ولی خب میتونستی بهتر از اون اولت بشی. خودت یه نگاه به اولای زندگیت بنداز.

    ولی من تلاشمو کردم

    -فعلا که اینجوری نشون نمیده

    بی انصاف نباش همش که من مقصر نیستم. یه خردشم...مثلا یه خردشم بنداز تقصیر خدا

    -خدا؟!

    اره... شاید خدا نخواسته.

    -که ماها هم تو رو ببینیم نشیم عین تو.

    عه دوباره خندیدی. دو هیچ به نفع من

    -عه خب خودتم خندیدی

    کی؟

    -همین الان

    لبخند بود که

    -حالا هرچی... دو یک. راستی واسه پول هم به بابام گفتم.تا شب میفرستم برات.

    بابات؟!

    -اره مگه چیه یه جوری میگی باوباوت. نگفتم واسه تو میخوام که... باز چی شد؟

    هیچی.. فقط قبل ازین که به تو بگم به خدا گفته بودم.

    -خب تو فکر کن خدا به من گفته.

    خدا که اینجوری نمی خواست. پس از کی عبرت می گیری؟

    -من زندگی خودمو کردم دیگه وقتشه شرایط تو هم تجربه کنم

    اگه تو هم بشی مثل من پس این وسط خدا کیه؟

    -نمی دونم... نمی دونم شاید بابام



    • سور‌نانیکـــــ
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

    آن میوه بالا

    خواستار نیست بودم

    در فردوس

    شفاف و عریان

    نه شیطان بود نه مار بود نه الهه نه خدا

    من بودم و باد بود

    باد مرا با خود درآمیخت

    نسیم زاده شد.

    نسیم بود که آن میوه بالا را چید.

    من فقط سیب خوردم.

    حکم حبس بود

    هست

    و ادامه دارد

    • سور‌نانیکـــــ
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

    یک زندگی مزخرف با نون اضافه

    اینجای زندگی ام جوری در خود فرو رفته است که نه سرش پیداست و نه تهش. اول دلجویی می شوی. همدردیت می کنند. پشتت گرم می شود و حتی به روی خودت هم نمی آوری که باز شروع شده. حرفی هم نمی زنی تا آنجا که کار بیخ پیدا می کند. آنجا انگشت اتهام به سوی تو دراز می شود و می فهمی که کم کم دیگر باید فاتحه ی این زندگی را بخوانی. تفنگی اگر داشتی میتوانستی تمام نامردی ها را سرش دربیاوری؛ حیف، یک چیزی یک کسانی هستند که وقتی فکرت که به بدراهه می روند دست و پایت بسته می شود؛ دستت که به جایی بند نباشد پشتت که خالی باشد ناخداگاه خودت را برزمین میزنی و فقط منتظر می مانی که ببینی حرکت بعدی اش چیست.

    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

    نا خدا

    خدای این روزای من یا خواب است یا وجود ندارد یا در جای مناسب خود قرار نگرفته است.

    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۱۵ آبان ۹۵