وابسته شده ام. جوری که تا بحال اینچنین نبوده ام. وقتی که تمام اولویت های زندگی ام کار و پول و سرمایه بود با آمدن یک چشم مشکی قد بلند خوش فرمی که هی راه به راه چشم ازم برنمیداشت مرز اولویت بندی ام جابجا شده. الان من مانده ام و دو سه روز نگاههایش، آن نگاه های دزدکی که من بهش داشتم و هیچ کداممان جرات خروج از چارچوب عرف را نداشتیم. لعنت به سنت لعنت به هر رسم کلاسیک قدیمی پستی که من نباید الان یک عکس و یا شماره اش را داشته باشم. خواهرم میگوید زن ها را خیلی خوب میشناسد، او آنهارا یک شیطان اغواگری توصیف میکند که اگر در این باب پای حرفهایش بنشینی حس عشق و عاشقی از کله ات میپرد. ینی نمی شود او فرق کند و ازین قاعده مستثنی باشد؟ آن طور که من دیدم در موضوعیت آن چند روز مجلسی که بود مدام سعی در جلب توجه من به خودش داشت. انصافا من هم دوستش داشتم و الان نمیدانم عاشقش شده ام یا نه ولی مهمترین مسایل زندگی ام را رها کرده ام و مدام به او فکر میکنم یا مثلا همین دیشب خوابش را دیدم. لیلای معشوق عزیز تر از جان من، میدانم مرا کمتر از خودت که نه حداقل اندازه خودم دوست داری خواهش میکنم روی خواهرم را سفید نکن.