دیروز لب بام کلاغ نحس حرفی داشت. بوی فقدان میداد. نوید از نبود حضور مکرر خاطرات زمان بود میداد. زمزمه ی مرگ با گشوده شدن بالهای کلاغ نحس از لابلای پرهای سنگین باردارکننده اش حجم اندوه را تا صحنه نخلستان تکثیر میکرد. دل شوری نداشت، مرده و بی رمق. سنگینی غم ناشی از ناگهانی، وجود مبهوت را کمرنگ میکرد. باور به گوشه ای خزیده بود و شکوه خودنمایی میکرد. آینه نقش غمی نشان میداد، تابوت مرگ.

باد سوسو کنان رفت و یکی با خود برد.