اینجای زندگی ام جوری در خود فرو رفته است که نه سرش پیداست و نه تهش. اول دلجویی می شوی. همدردیت می کنند. پشتت گرم می شود و حتی به روی خودت هم نمی آوری که باز شروع شده. حرفی هم نمی زنی تا آنجا که کار بیخ پیدا می کند. آنجا انگشت اتهام به سوی تو دراز می شود و می فهمی که کم کم دیگر باید فاتحه ی این زندگی را بخوانی. تفنگی اگر داشتی میتوانستی تمام نامردی ها را سرش دربیاوری؛ حیف، یک چیزی یک کسانی هستند که وقتی فکرت که به بدراهه می روند دست و پایت بسته می شود؛ دستت که به جایی بند نباشد پشتت که خالی باشد ناخداگاه خودت را برزمین میزنی و فقط منتظر می مانی که ببینی حرکت بعدی اش چیست.