امده ایم که بسازیم بخریم بفروشیم تا بلکه بقای خویش را پایدارتر کنیم و امید بدهیم که بله حتما به خاطر چیز خاصی امده ایم. در این زمین راه میرویم میدویم گاه زمین میخوریم و آخر به آنچه خواسته ایم می رسیم یا نمیرسیم. فرقی ندارد چرا که لذت رسیدن به مقصود که از وجود ما پایدارتر نیست. بلکه زوالش زودتر از نابودی ماست. فقط آنکه دلمان را خوش کرده ایم که الان زنده هستم. چه سود؟ وقتی که مرگ یک چیز حتمی است دیر یا زودش چه فایده. کوه میخواهی بکنی یا مدرک دکتری یت در وزارت علوم جا مانده یا آنکه میخواهی زادآوری کنی و هرم جمعیت را در شکم عریض تر کنی تا آنکه مردان سیاس با نوه ها و نتیجه هایت جولان ما الیم و مال ولیم بدهند که مثلا تو هم به یک غرور درونی که همچون بادی از روی یک چهارمیلیون قطره خنک در دمای 37 درجه بلند شده است پاسخ داده ایی و شب حرمسرا را عرصه ی کشتی کرده ای؟.میبینی همه اش به اینجا که می رسد لزج و حال به هم زن است اگر واقعا هدف از بودن مان واقعا مزحک نباشد پس فاعل نباید نیست شود. یا صبر کن، یک لحظه، شاید فقط اینجا نیست می شویم. بله درست است اینجا را باید دست از پری رویی و چشم از پری رویان کشید که در جهانی دیگر کرور کرور به خورد و خفت و شرب ت دهند/دهد!. می شود معامله ای کرد.. من سهمم را همینجا میخواهم پایانم را نیست کنید همینجا به طرزی که خاکسترم را بپاشید به اقیانوس ها و و اذن دخول به روحم را به عرشتان ندهید و درنهایت همین روح را هم که دست روی دست ناچار به زمین باز می گردد با جو صیقل دهید که نهایتش نوری شود زودگذر.. جهانم را دو تکه نکنید بگذارید من باشم و همین جهان به قول شما زودگذر؛ دست جبر و تقدیر هرچه که هست و درستش را نمی دانم ولی بی اجازه ما را فرود آورد و من به صعودی دیگر نیازی که هیچ توانی هم ندارم.