خسته از تفکرات تکراری از محاسباتی که اصولا دو به علاوه دو اش چهار نمی شود.ناچار شب سر تاریخ باستان را همانند محاسبات می گذارد و صبح تاریخ را از صدر اسلام پیش می گیرد. ولی نه راوی ای که تاریخ را بدون شطرنجی روایت کند و نه چراغی از گذشته که سوسویش منعکس شود در آینده بلکه این راه هموارتر شود. ناچار آینده را همچون تاریخ تلخ نیست، هیچ می پندارد و زمان حال را ورانداز می کند ولی متر نگاهش اصلا هم قد حرف های راننده تاکسی نیست. دست راننده تاکسی را از روی جلد یک این تاریخ برمی دارد و شانه را به قصد پیاده شدن لمس می کند. روبروی یک دسته عزا پیاده می شود؛ پشت به تاریخ جا مانده در تاکسی رو به زیارت اش

.