رفتنت با آن صداهای قرپ قرپ کفشت چندان هم بی صدا نبود. به قدری بود که حواسم سرجایش بیاید. چشمان خمارم را با لب و لوچه ای آویزان بدون آب و کتاب به طرز کاملا نارضایتی؛ دست و پایی بسته که نه توان بلند شدن باشد و نه کمرش از سر ناچاری و حسرت فروختن یک شب به تمام رفتنت در یک صبح که این معامله را فقط خودت میدانستی و خودت راهی کردم. کمیت بودنت را فدای به دست آوردن یک کیفیت چرب و چیل کردم و چیزی که در صبح نصیبم شد زاییدن پیرمردی بی دندان با حافظه ای قوی بود.

لطفا برگرد بچه ات را بردار و برو.