حرفی که نباشد یا کاری که از دست برنیاید دیگر جای نشستن نیست بدی اش این است بی پول هم باشی این دیگر نور علی نور است. همان بهتر که سفره فکر و خیال، حرف های فقط مشتی حرف را رها کنی وقتی نشود قدمی برداشت یا دستی گرفت. دیگر نیازی به نخ و کاموای حراف بی خاصیت که گاه لباس هایی کوتاه و نیم قد یا بلند بافته ی بدرد نخور فقط خیال نیست و باید آن را پرت کنی گوشه ای و دست به زانو ببری و راه به پیش بگیری. 

این معادله یا یک سرش وصل است به دلار یا یک سرش وصل به کسی است که دیگر نیست.

حرفی که نباشد، کاری که از دست برنیاید باید بنشینی و دست روی دست بگذاری  !  این معادله لاینحل است.