چشم هایم را تا به تا باز میکنم.
اتاق مملو از نور است. خب ساده است. صبح شده.
این را می توان از پنجره ای که صبح علی الطلوع مثل یک کشاف مدام نور پرت میکند توی اتاق فهمید و یا صدای جیک جیک همیشگی گنجشک ها.

دست به اطراف می جنبانم . به دنبال آینه ایی میگردم. تا خود را در آن ورانداز کنم بلکه جایی از آن پرانتز سرخ رنگ پیدا شود. اما سالهاست که آینه هم دروغ می گوید...
و یا به دنبال دست نوشته ای که نوشته باشد؛ آمدیم، خواب بودی، ماچ کردیم، رفتیم...

هیچ قدرتی ندارم. هیچ قدرتی از جنس انگیزه برای کنار زدن یک پتوی نیم کیلویی. خب آخر بلند شوم که چه بشود. نمی گویی شاید پایم روی کاشی های لیز حمام سر بخورد...زمین بخورم...آمبولانس...بیماریستان...ضربه مغزی...کما  [عه بسه دیگه پرروخان :)))]
و یا همین که پایم به آشپزخانه باز نشده باشد با اولین قُر مادر یکی به دوی مان شود...
بیا.. این همه دلیل تراشیده برای بیدار نشدن

حالا تو هی داد بزن  ســـــــــورنــــــــــا پاشو ظهرـــــــــــه