۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خدا هم خوب است که داشته باشی

خدا داشته باشی هم خوب است مثلا مواقعی که خیلی ناراحتی می توانی سرش داد بزنی حرفی نمی زند چیزی هم نمی گوید ناراحت هم نمی شود شاید اصلا وجود خارجی ندارد شاید توهمی بیشتر نیست مثلا برای آنها که حس انسان دوستی شان گل کرده باشد و یک توهم ذهنی برای خود ساخته اند و با نام خدا به بقیه کمک می کنند که خب خوب است. خدا برای دسته ای از آدمها وجود دارد و در زندگی شان جریان دارد که خوشبخت اند و بی دغدغه به زندگی شان ادامه می دهند و خب هرجور شده به دنبال یک کسی می گردند که ازش تشکر کنند و با یک خصوصیاتی که برای خود به خدایشان داده اند او را سپاس گذاری می کنند و اینها همه چیز در زندگی دارند بگذار یک خدا هم داشته باشند مگر چه می شود. خدا می تواند برای انسان هایی که غرق در مشکلات هستند وجود نداشته باشد یا آنکه کاری از دستش برنیاید که انجام دهد مگر می شود که خدا این همه مشکلات را ببیند و کاری نکند اینگونه که توانایی خدا زیر سوال می رود و هرچیزی که نمی شود درون پیاله حکمت ریخت این اواخر خبر سریزش همه جا پخش بود. پس بهتر است به نیستش رضایت دهیم تا به نقصش. به گمانم خدا بعضی چیزها از دستش در رفته بود مثلا همین اختیار تام بدهد به بشر این خودش از هر بمب اتمی خطرناک تر است و چون دیگر کاری اش نمی توانسته کند قضیه آزمایش و حکمت و امثالهم پیش کشیده است و وقتی که دیگر آنجا واقعا امورات دنیا از دستش خارج می شود است که چیزی به عنوان قیامت برپا می کند. آدمی که زندگی اش خود عین قیامت است که دیگر از صدای صور اسرافیل و غیره هراسش نیست.


.   بدترین ساخته خدا می تواند زمان باشد که عدالتش در آن جریان ندارد.

    • سور‌نانیکـــــ
    • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

    عقل یاغی

    اندیشه ی هولناکی پس مغزم، سلول ها را قلم به دست واداشته است و بسان روان نویسی برای خود هی می نویسند و صفحه ها را پشت و رو بی وقفه سیاه می کنند. سرکی از این سوی قشر تو خالی خمیده ی مخ می کشم و چشمی روزنامه وار از خطوط این ورق ها سریع و السیر می گذرانم که ناگاه چشم ها میخکوب می شوند به ورق و جبین درهم فرو می خزد و دهان غنچه شده و علامات تعجب و سوال یکی پس از دیگری تکراروار خود را پس کله می کوبند. چشم ها  نقشه ی طراحی شده یک صحنه قتل را دیده بودند همین سبب تشویش در مابقی اعضا و جوارح شده بود. نخاع که مورد لطف و وزیر لایق عقل بود پس از مطرح شدن این موضوع به شدت مخالفت می ورزد و به دلیل تهدید از جانب عقل بوده است که تا به حال لب از هم نگشوده و موجبات پیام برای خزاندن دست به طرزی کاملا نارضایتی را فراهم می کند. چشم پیام های سینوسی خود را بسان جت روانه ی قلب می کند و قلب طی یک اعلام همگانی، همه جوارح را به حضور می طلبد. متن سخنرانی بدین شرح است: "اینجانب قلب، از صمیم قلب از شما می خواهم که اعلام برائت و انزجار خود را از عقل اعلام دارید. زیرا عقل سرخود و متکبرانه و نقشه شومی در سر دارد لذا از تمام شما ذکور و اناث و یدین و رجلین و کبدین و کلیوین و ماتحتهو می خواهم موافق تحریم های خود را علیه نامبرده اعلام دارید تا با اتحاد هم دیگر عقل یاغی را سر جایش بنشانیم"

    پچ پچ جوارح در پایان، منتهی به توافقی موافق سخنرانی قلب شده و صدای تکبیرشان لرزه در پیکر انداخت...اینگونه بود که بار دیگر دست از روی ماشه برداشت و به سیگاری رضایت داد.

    • سور‌نانیکـــــ
    • شنبه ۸ آبان ۹۵

    آینده، صدامو داری؟

    باید در همین لحظه ها دقیقه ها و یا حتی تک تک ثانیه هایی که به جلو می روند ایستاد دستی زیر چانه برد و سری به عقب برگرداند و کمی فکرد کرد. باید همین راه آمده خیلی خیلی دور که صدای قدم های گرمش تا اینجا حس می شود را دوباره از سر گرفت ولی در جهت عقب. طناب را قلاب کنی و دایره وار در هوا بچرخانی و پرتش کنی سمت دقیقه هایی که از آنچه هستی یک بود برایت ساخته تراشیده و بافته اند و حتی از خودت هم سبقت گرفته اند، دیوانه وار جلوی چشمانت در حال عبورند. هر کدام به پستویی خود را می اندازند برایت فردایی می سازند. تک تک شان را باید گرفت و به چوبه دار آویخت و دقیقکک های طفیل تازه متولد شده را باید دستشان بگیری و راه را آنطور که تو میخواهی جاده ی فردایت را بسازی نشانشان بدهی نه آنطور که بوده است و نه آنطور که تکه تکه ماجراهایی که از دیروزت به امروزت به ارث رسیده است برای دقیقه های حالت راهی تکراری باشد برای فردایت. عجیب دلم بازگشته است به گذشته. هوای اصلاح گذشته را دارم. کاش می شد فلش بک زد به ثانیه های  قبل، دقیقه ها، عصر اخیر یا حتی پنج سال پیش. بازگشت به قبلا ها و تمرین نه گفتن کنم. نه بگویم به آن چند چیزی که گند زد به امروزم. پشت بام خانه تک تک آن عمود های راستین حاظر شوم و به قصد جان به حریمشان داخل شوم. اجازه ندهم آن لحظه ها آن روزها اتفاق بیافتند. کل گذشته را زیر و رو می کنم و آن تکه های لعنتی بد را از هر سوراخ سمبه ای باشد بیرون می کشم اجازه ی رخ دادن شان نمی دهم... دست از آمال بردارم قطعا تکه هایی از گذشته در آینده یافت خواهد شد هر چند نه به آن وسعت و نه اینکه تو به دنبالشان باشی نه ، خودش بر تو عرضه می شود یک جور امتحان است امتحان از فصل های کتابی به نام گذشته که اگر خوب مرورش کرده باشی قبول می شوی.

    .   افسوس صدای ما گوش حال را کر می کند و در نیمه راه به آینده شهید خواهد شد ولی هیچ بازتابی در گذشته نخواهد داشت.

    • سور‌نانیکـــــ
    • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

    گاهی احوالی بپرس


    یک چندتایی مثل خودت معرفی کن؛ برای وقت هایی که نیستی

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

    همان روز همان حس

    چونه های خشتی کاه گلی ات را آماده می کنی. پنجی آب از کشاله ی خیله ی گلی روانه تپه شلی می کنی و مشتی کاه برمیداری و شروع به الک کردن می کنی. پر کاه ها به سبکی هر چه تمام تر بر سطح تپه ی شلی فرود می آید. چنگ می زنی کاه ها و شل ها را با هم مخلوط میکنی. دست می بری و مشتی شل برمی داری دودستی دایره اش می کنی و قلش می دهی روی زمین که سفت شوند و بلندش می کنی می گذاری قاطی گلوله های خشتی دیگر. گلوله هایی که مانند گله ای از گوسفندان یک جا جمع شده باشند. گاری سر می رسد و چشم برهم زدنی خشت ها را بارش میبینی. گله بان می شوی... چوپان... می روی پشت بام و دونه دونه گله ها را در هوا از دستانی که پای دیوار خود را کشان به تو رسانده است؛ جست می کنی و می گیری... دست به دست می کنی تا به دست اوستا برسد. آفتاب مهربان است.آخر، پاییز است وفصل عاشقی.تو چه میدانی شاید آفتاب عاشقت شده است.. باد هم؛ نسیم وار می وزد عرقت را در میانه راه ورود به دهانت آرام و خنک می کشد و تو شوری آن را نمی چشی. پله های بام را دوتا دوتا پایین می آیی و خودت را مهمان یک سفره نان گرم و چای زنجبیلی و تخم مرغ تخته شده می کنی؛ کنار باغچه ی نم داری که عطر ریحون موج می زند به هوا.

    • سور‌نانیکـــــ
    • سه شنبه ۴ آبان ۹۵